دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

من درک موسیقایی خاصی ندارم. اما بدون شجریان، تحمل زندگی بسیار رنج‌آورتر می‌شد. «گلی که پامال سرو ما گشت/ بود خاک‌اش ز خون ارغوان به!». بزم خراباتیان را تمام دیشب، بی‌وقفه و پیوسته شنیدم. اجرای خصوصی کوتاهی‌ست، اما سخت جگرآور. ابوعطاست. ابوعطایی که استثنائا ناله و‌ گله و شکوه نیست. تقاضاست. نه، تمناست. التماس است و تضرع و لابه. شجریان غزل نابی از سیمین بهبهانی را می‌خواند که علی‌القاعده حکایت هجران و فراق است. اما از جنسی دیگر و رنگی دیگر. سیمین می‌گوید تمام شب را با شب حدیث غم‌ گفتم. اصلا «نیست ز من باورت؟! این سخن از شب بپرس!». تمام شب را -حتی برای لحظه‌ای- چشم بر چشم نگذاشتم و با شب از خون دل گفتم. گفتم و رنگ من از غایت درد پرید. رنگ شب هم پرید؛ هم از درد بر خود می‌پیچید و هم صبح شد!
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم،
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید! بیا!
سپس ادامه می‌دهد که اگر بناست که فقط به زمان مرگ از تربت‌ام بگذری، پس الان بیا. بیا «که درد اشتیاقم قصد جان کرده‌ست»:
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار،
به هوش باش که هنگام آن رسید! بیا!

در همین مفهوم هم البته حافظ طنز غم‌انگیزی هم دارد:
به وفای تو! که بر تربت حافظ بگذر!
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود.
یاری را به «وفا»یش قسم دادن. قسم دادن، که تا دم مرگ هم دیده به راه‌اش بوده است و محروم از دیدار.

به سیمین برگردیم. این‌جاست که غزل اوج می‌گیرد. مثل آن خانم خواننده که گفته بود همه‌ی جاده‌های روی زمین در نهایت به سینه‌ی او می‌رسند، سیمین می‌گوید هر بانگی که می‌آید و خبری که می‌رسد، گمانم می‌رود که تویی. آرزو می‌کنم که کاش تو باشی. قلبم چموشانه می‌تپد و چهارنعل می‌دود که کاش تو باشی!
به گام‌های کسان، می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید! بیا!
و حالا شجریان وارد می‌شود و فرود غزل را به سوزناک‌ترین و جان‌کاه‌ترین وجه می‌خواند:
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت؛
کنون که دست سحر دانه دانه چید،‌ بیا!
امیدِ خاطر «سیمین» دل‌شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ناامید! بیا!
اما این همه، فقط مقدمه‌ای برای اجرای آن ضربی‌ای‌ست که شجریان بداهه می‌خواند و یاحقی و موسوی همراهی‌اش می‌کنند. غزل خون‌فشانی از عماد خراسانی‌ست. می‌گوید می‌روی؟ «الان» می‌روی؟! شرم نداری ز خلق؟!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که غیر از تو ندارم کسی؛
دور ز تن‌ها شده‌ام، می‌روی؟!

زبانم عاجز است از گفتن حرف‌های تافته‌ای که از عمق وجودم جوشید و آتش‌فشان مخوفی که ناگهان در من سر باز کرد! اگر بودی، چشم‌هایم، نگاهم، چهره‌ام، دست‌ها و انگشت‌های مرتعشم، طنین صدایم، فریاد کوبه‌های دیوانه‌ی قلبم، نشستنم، ایستادنم، راه رفتنم، بی‌قراری‌ام، همه، همه و همه شاید می‌توانست زبانم را در حرف زدن با تو یاری کند. اما حالا، از این همه، جز شکل کلمات و حروف الفبا، که همیشه و برای هرکسی و در هر حالی و در گفتن از هر دردی و رنجی و آتشی، یکسان و یک شکل‌اند، چه دارم؟ 

یک ذرّه اگر مهر و وفا داشتی، ای مه!
از یادِ تو این‌گونه فراموش نبودیم. (فرخی)

بله، موضوع همان «یک ذره» بود.

غزل معرکه‌ای از حافظ را با آواز شجریان در آلبوم معمای هستی می‌شنوم: «ما ز یاران چشم یاری داشتیم». از خوب‌ترین غزلیات حافظ است و از خوب‌ترین فضاسازی‌های شجریان. اما شاید شاه‌بیت غزل این باشد: «گفت‌و‌گو آیین درویشی نبود/ ورنه با تو ماجراها داشتیم/ نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد/ جانب حرمت فرونگذاشتیم!». این واژه‌ی «ماجرا» که در متون شعری (از جمله سعدی و حافظ) می‌بینیم به این معنایی نیست که ما امروزه به کار می‌بریم. بلکه اشاره داره به یک رسمی در تصوف. وقتی بین دو صوفی دل‌خوری و کدورتی پیش می‌آمد، در خانقاه و در حضور پیر، هر گله و شکایت و شکوه‌ای که از هم داشتند را مطرح می‌کردند و معمولا هم به «صلح و دوست و عنایت» ختم می‌شده. هدف این رسم هم این بوده که کینه‌ای در دل‌شان باقی نماند و بیش از این سبب سیاهی دل نشود. بنابراین در زبان شاعرانه، «ماجرا» معنایی در حدود گله و شکایتِ دوستانه دارد. و در همین غزل هم خود خواجه فرمود که ما «جانب حرمت فرو نگذاشتیم» که یعنی دور از ادب بود و الا چه شکوه‌ها که باید سر می‌دادیم. و باز هم خواجه در جای دیگر: «ماجرا» کم کن و باز آ...

سعدی هم می‌گوید: «بیا بیا! که مرا با تو «ماجرا»یی هست!/ گوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست!» و در جای دیگر: «چه حکایت از فراقت، که نداشتم ولیکن/ تو چو روی باز کردی، درِ «ماجرا» ببستی!» که این دومی یعنی چه حرف‌ها که برای گفتن داشتم. از اون همه درد و رنجِ فراقت. ولیکن...ولیکن وقتی پرده از رخساره برگرفتی (با ایهام در «روی باز کردن» که به معنای چهره‌ی خندان و گشاده و مهربان هم در مقابل چهره‌ی درهم و خشم گرفته و ترش‌روی معشوق جفاکار است) زبانم لال شد و به گله و شکایت نچرخید.

آقای شجریان همین غزل را در تصنیف مزخرفی که مجید درخشانی در آلبوم رندان مست ساخته هم خوانده‌اند و بامزه این که در تحریر اصلی تصنیف، یک بیت را تغییر داده‌اند. در اکثر نسخ این خوانش از بیت مورد اجماع است که: «شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت/ ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم» اما انگار آقای شجریان (که اتفاقا دارند «همایون» می‌خوانند که دستگاهی گردن‌فراز و اشرافی‌ست) غلط نمی‌کنند بلکه فقط نمی‌دانند و صلح می‌انگارند؛ گویی می‌گویند: حافظ اگر می‌خواهد شأن خودش را فرو بکاهد و غلط بکند، آزاد است. ما نه، ما ندانستیم و صلح انگاشتیم. :)

لجن بگیرند این حافظه را، که نمی‌آید آن‌جا که باید بیاید؛ و می‌آید، آن‌جا که باید بمیرد...«نمی‌گفتی مرا روزی، که ما را یارِ غاری تو؟!/ درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟!». 

معمولاً به صبور بودن، تحمل کردن، مقاوم ماندن و با دل خونین لب خندان آوردن شهره و شناخته بوده‌ام. اما وضعیت این روزها مصداق این بیت زیبا از امیرخسرو دهلوی‌ست که دل، چون زورمندی، سرپنجه‌ی صبر را می‌پیچاند و می‌رود:
«سرپنجه‌ی صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر! همین بودت بازوی توانایی؟»

در داستان کوتاهی از چخوف به نام «حکایت خانم N.N.» - جلد سوم مجموعه‌ی آثار چخوف با ترجمه‌ی استپانیان - زنی از طبقه‌ی بالا و مردی از طبقه‌ی پایین روسیه به هم علاقه دارند. شاید هر روز، ساعتی در خانه‌ی زنِ تنها، به گفت‌وگو می‌نشینند و بعد از هم جدا می‌شوند. و خب، همین‌طور هم پیر می‌شوند. و آن‌گاه است که داستان -که از «دوست‌تان دارم» مرد در گذشته‌ای دور تا لحظات اکنون از زبان زن روایت می‌شود- به لحظه‌ی اوج می‌رسد. جایی که زن ناگهان می‌گرید و در آغوش تسلی‌گوی مرد می‌گوید: «خدای من، خدای من، وای که زندگی‌ام تباه شد...» اما باز هم اتفاقی نمی‌افتد. مرد هیچ نمی‌گوید و هیچ نمی‌کند. در واقع، نمی‌تواند که هیچ بگوید و هیچ بکند! زن آرام می‌شود و مرد که همان روز اول بعد از تکرار «دوست‌تان دارم» اضافه کرده بود: «می‌دانم نمی‌توانید با من ازدواج کنید اما من از شما چیزی نمی‌خواهم»، بی‌آن‌که چیزی بگوید، خداحافظی می‌کند و می‌رود.

آدم‌ها در نسبت با هم است که رنج می‌برند. رنج فقدان همدلی، فقدان همدردی، رنج فقدان، رنج دوری، رنج تفاوت، رنج مقایسه و هزارو‌یک رنج دیگر که خلاف تصور، در تنهایی و بی‌خبری از دیگری قابل تصور نیست. آدم‌هایی که هر کدام خوبی‌هایی دارند، اما در نسبت با هم، در عدم تناسب با هم، نسبت‌شان از رنج اشباع می‌شود؛ رنجی که حتی به «رذیلت» می‌انجامد. آدم‌هایی که نمی‌توانند بر تفاوت‌ها و تمایزها غلبه کنند، و آن‌گاه یکی باید مثل آن خطاب تکان‌دهنده به حاجی‌واشنگتن فلک‌زده که بی‌خواست خودش در زمان نادرست در جای نادرست ایستاده بود، بگوید: «شما نه خوبید، نه بدید؛ شما کمید...». و این شاید سخت‌ترین و تلخ‌ترین نوع مخاطب شدن است. حتی اگر به زبان نیاید.

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

خوب خاطرم هست که در مهر ماه سال ۹۸ که اعتراضات عراق رخ داده بود و به لطف نیروهای حشد (که قاسم سلیمانی شخصاً به عراق رفت تا به آن‌ها بیاموزد که چطور با معترضین برخورد کنند) «جمع» شد؛ فیلمی منتشر شد که همین برادران، پسربچه‌ی چهارده-پانزده ساله‌ای را به جرم این‌که در شبکه‌های اجتماعی حرف‌هایی در حمایت از آزادی جنسی و حقوق همجنس‌گرایان نوشته بود، به قدری چاقو زدند، که کف خیابان جان داد، و از جان دادن‌اش فیلم گرفتند و در اینترنت پخش کردند (مشابه کاری که حماس هم در هفت اکتبر انجام می‌داد و بسیاری از فیلم‌هایی که ما از هفت اکتبر داریم منتشر شده توسط خود نیروهای حماس است) و طفلک به قدری بچه‌ بود که در لحظه‌های آخر گفت: «اینا چیه از شکمم بیرون می‌ریزه؟» و جواب شنید که: «روده‌هاته!» و بعد با آخرین نفس‌هایش گفت: «مامانم...میخوام برم پیش مامانم». 

دولت عراق انحلال نیروهای حشد را اعلام کرد. خبر خیلی خوبی بود. بیش باد.

صبح که بیدار شدم، خوب بودم. بعد از شش ماه، یک صبح خوب. یک شروع خوب. از معدود آهنگ‌های شیرین و شاد شجریان را با صدای بلند پخش کردم: به کنارم تو بمان. ن. پیامک داد که هوای حوالی میرداماد خیلی خیلی آلوده شده و برای وضعیت جسمی من بهتر است که برنامه‌ی امروز را لغو کنیم و همان‌جا که هستیم بمانیم تا نمیریم. آخر با تلاش‌های بچه‌های صنفی، بنا شد دانشگاه روزهای پنج‌شنبه و جمعه هم گشوده باشد. مثلا برای درس و این‌ها. گفتم باشد. با مامان هم تماس گرفتم که اطلاع بدهم. گفتند کاش اصلا نمی‌رفتی. ع. هم بالاخره ترجمه‌اش را فرستاد. واقعا بالاخره. گفتم امروز حتما می‌بینم‌اش و اگر خوب باشد می‌توانیم فصل‌های بعدی را هم شروع کنیم. واقعا جای این کتاب در کتاب‌فروشی‌های ما خالی‌ست. جونز در این کتاب استدلال می‌کند که دین، بیشتر امری برای ورزیدن است تا عقیده داشتن. از نظر او پژوهش‌های علوم شناختی، عقلانیت دین‌ورزی را ابطال نمی‌کند و یا از اعتبار آن نمی‌کاهد. جونز می‌خواهد طرح معرفت‌شناختی آلستون در باب تناظر تجربه‌ی معنوی با تجربه‌ی ادراکی را از دیدگاه روان‌شناختی تکمیل کند (آقای آرش نراقی هم در مقاله‌ی پنجم کتاب «حدیث حاضر و غایب» هم بر همین نهج گام‌ می‌زند). خلاصه که این کتاب به گفته‌ی خودش دفاعی‌ست فلسفی-روان‌شناختی از عقلانیت دین‌ورزی. خبر بعدی نتیجه‌ی آزمایش بود. خبرهای خوب: درگیر نشدن بقیه‌ی بدن. به کنترل درآمدن توده‌ها. ولو موقت. و البته واکنش‌ها جالب بود و احساس دوگانه‌ای ایجاد می‌کرد: شرم و شادی توامان. برای سفر بعد از امتحانات برنامه‌ریزی کردم و موسیقی را هم بک درجه‌ی دیگر بالا بردم: آلبوم بر فراز باد: رقص باد. به م. هم پیام دادم که طوری برنامه‌اش را بچیند، چون باید ببینم‌اش. آخرین باری که با هم بودیم همان شب کذایی سیزده تیر بود که با نگرانی کمک‌ام کرده بود تا بدحال نباشم. به ا. هم پیامک دادم که بالاخره بین کارهای مقاله و درس دانشگاه و وقت سفارت، یک جایی برای من باز کن. روا نیست آدم فقط عکس نزدیک‌ترین رفیق‌اش را، آن هم اتفاقی، در لینکدین فلان استاد دانشگاه ببیند :)) دیگر وقت درس خواندن بود. اما فهمیدم «بر فراز باد» انتخاب اشتباهی بود. گذشت و رسید به آذری. قرار بود از شادی بنویسم. اما نشد. به من نیامد. شمع شادی فوت شد. باز یادم انداخت که خواهرم را از دست داده‌ام. 

در زبان فرانسه اصطلاحی هست برای سکوت: un ange passe. که یعنی فرشته‌ای گذشت. برای آن مکث طولانی‌ای که در میانه‌ی یک گفتگو رخ می‌دهد، فرانسوی‌ها چنین عبارتی را به کار می‌برند. اشاره‌ی این اصطلاح به آن سکوتی‌ست که بر نبی در لحظه‌ی دیدن جبرئیل و شنیدن پیام وحی حاکم می‌شود. ری و شانترو در لغت‌نامه‌ی اصطلاحات و عبارات استعاری منشأ این عبارت را به یونان باستان برمی‌گردانند. در اساطیر یونان سخن گفتن در نزد هرمس (پیام‌رسان ایزدان) ممنوع بوده است. در محضر او باید سکوت کرد چون پیامی دارد. از نظر نویسندگان لغت‌نامه، ایده‌ی فرشته در مسیحیت و اسلام، برگرفته از همین اسطوره‌ی یونانی‌ست.
سکوت، فرشته‌ای‌ست که پیامی دارد. سکوت در میانه های‌وهوی زندگی پیامی روشن دارد: از مصرف بی‌رویه‌ی کلام بپرهیزید. خصلتِ رهایی‌بخش سکوت در ایستادگی آن در برابر ترکیب رایج سروصدا و هیچ نگفتن است؛ تأمل در مجموعه گفتارهایی که در واقع هیچ نمی‌گویند و تنها کلمات -که مقدس‌اند- را زباله می‌کنند. این خصلت رهایی‌بخشی سکوت را در عصر جدید با ابزارهای پر سر و صدایش از ماشین بخار گرفته تا تلویزیون و کلاب‌هاوس، بیش از هر زمانی از تاریخ می‌توان درک کرد.