که ما صید لاغریم
در داستان کوتاهی از چخوف به نام «حکایت خانم N.N.» - جلد سوم مجموعهی آثار چخوف با ترجمهی استپانیان - زنی از طبقهی بالا و مردی از طبقهی پایین روسیه به هم علاقه دارند. شاید هر روز، ساعتی در خانهی زنِ تنها، به گفتوگو مینشینند و بعد از هم جدا میشوند. و خب، همینطور هم پیر میشوند. و آنگاه است که داستان -که از «دوستتان دارم» مرد در گذشتهای دور تا لحظات اکنون از زبان زن روایت میشود- به لحظهی اوج میرسد. جایی که زن ناگهان میگرید و در آغوش تسلیگوی مرد میگوید: «خدای من، خدای من، وای که زندگیام تباه شد...» اما باز هم اتفاقی نمیافتد. مرد هیچ نمیگوید و هیچ نمیکند. در واقع، نمیتواند که هیچ بگوید و هیچ بکند! زن آرام میشود و مرد که همان روز اول بعد از تکرار «دوستتان دارم» اضافه کرده بود: «میدانم نمیتوانید با من ازدواج کنید اما من از شما چیزی نمیخواهم»، بیآنکه چیزی بگوید، خداحافظی میکند و میرود.
آدمها در نسبت با هم است که رنج میبرند. رنج فقدان همدلی، فقدان همدردی، رنج فقدان، رنج دوری، رنج تفاوت، رنج مقایسه و هزارویک رنج دیگر که خلاف تصور، در تنهایی و بیخبری از دیگری قابل تصور نیست. آدمهایی که هر کدام خوبیهایی دارند، اما در نسبت با هم، در عدم تناسب با هم، نسبتشان از رنج اشباع میشود؛ رنجی که حتی به «رذیلت» میانجامد. آدمهایی که نمیتوانند بر تفاوتها و تمایزها غلبه کنند، و آنگاه یکی باید مثل آن خطاب تکاندهنده به حاجیواشنگتن فلکزده که بیخواست خودش در زمان نادرست در جای نادرست ایستاده بود، بگوید: «شما نه خوبید، نه بدید؛ شما کمید...». و این شاید سختترین و تلخترین نوع مخاطب شدن است. حتی اگر به زبان نیاید.
- ۰۳/۱۰/۲۳