میان سینهی من، کسی ز نومیدی نفس نفس میزد! کسی به پا میخاست! کسی تو را میخواست...دو دست سرد او را دوباره پس میزد.
تمام شب آنجا ز شاخههای سیاه، غمی فرو میریخت. کسی ز خود میماند. کسی تو را میخواند.
- ۰ نظر
- ۱۹ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۹
میان سینهی من، کسی ز نومیدی نفس نفس میزد! کسی به پا میخاست! کسی تو را میخواست...دو دست سرد او را دوباره پس میزد.
تمام شب آنجا ز شاخههای سیاه، غمی فرو میریخت. کسی ز خود میماند. کسی تو را میخواند.
در یکی از وبسایتهای دستراستی، دیدم که (احتمالا براساس برنامهی دولت جناب پزشکیان برای دور کردن لنز توجهات از اقتصادسیاسی کشور) فیلمی ساخته و پرداخته شده بود، بر این اساس که جملاتی آورده بود از علمالهدی و دیگر فاشیستهای مذهبی که در قامت مزدبگیران مشغول به انجام وظایف ولایی از جمله امامت نمازهای جمعه هستند. و جانمایهی آنها هم حمایت از حضور مهاجران افغانستانی در کشور ما با رویکردی امتگرایانه و اسلامسالارانه بود. پیوستاش هم چند جمله از حسام سلامت و آرش نصر اصفهانی (دو فعال چپگرا) در نقد این رویکرد فاشیستی افغانستانیستیزانه که متاسفانه در این روزها در سرزمین ما گسترده شده. و البته خود وبسایت هم نتوانسته بود غرض و مرض حزبی/سیاسیاش را پنهان کند و اضافه کرده بود: اتحاد بنیادگرایان و روشنفکران/ارتجاع سرخ و سیاه/... البته آن وبسایت (به رغم آنکه همیشه مزخرف اما متاسفانه موثر میگوید) اصلا در شان و مرتبی نیست که هدف نقد جدی قرار بگیرد. از طرفی من هم با ضد انسانی بودن طرحهای «افغانگیری» و امثالهم موافقم و از طرفی معتقدم که مهاجران غیرقانونی باید به کشورشان برگردند و یا برگردانده شوند. نگاه من اما، در این دقیقه بیشتر معطوف به حسام و آرش است. من جنس دغدغههای این دو جمهوریخواه (مقابله با مکانیسم طرد اجتماعی و گستراندن هرچه بیشتر چتر ادغام اجتماعی) را میفهمم و اتفاقاً بسیار با آن دغدغهی مغتنم و مبارک همدل هم هستم. من هم فکر میکنم باید بیندیشیم که چطور میتوانیم تعداد بیشتری از انسانهای گوشت و پوست و استخواندار ساکن این سرزمین را «شهروندان آزاد و برابر» این سرزمین بدانیم و بنامیم که در یک «شورمندی دائمی» دست به «مشارکت فعالانه» بر علیه هر آنچیزی میزنند که آزادی و برابری این سرزمین را به محاق میبرد. اما من فکر میکنم آن ایدهی «میهندوستی جمهوریخواهانه»ی ویرولی (که اتفاقاً حسام هم کتاب «برای عشق به میهن» او را در ۹ جلسه تدریس کرده است) به رغم نقد درست و دقیقی که به این مرز و مرزبازیها دارد (که الحق بیمعنیترین اختراع بنیبشر است!) اما یک آرمان دور و در این جنگل جهانی، ناممکن است. در زمانهای که آمریکا در مرز مکزیک دیوار میسازد و اروپاییان به دنبال استرداد مهاجران سوری به هیولاهای تحریرالشام هستند، «ما» دیگر ناچاریم که این مرزها را جدی بگیریم. بله آقای سلامت، «ما» ناچاریم که غیریتسازی کنیم و به اینطرف مرزها (که در اولویتهای مختلفی مثل منافع «ملی» مشترکیم) بگوییم: «ما» و به خارج از این مرزها بگوییم: «آنها». همچنان که یک جمهوریخواه هم یک لیبرال یا یک نئولیبرال را «دیگری» میداند. «دیگری»ای که البته در سپهر حقوقی به هیچوجه از او فراتر یا فروتر نیست.
ساعتام نشانام میدهد که به رغم این وضعیت جسمی، در دو سال گذشته ۳ هزار کیلومتر پیادهروی کردهام. یعنی معادل فاصلهی تهران تا آتن! کاش کثافتی به نام مرز سیاسی هنوز جعل نشده بود و همین مسیر را واقعاً میرفتم. آنوقت شاید حداقل بعضیها زمانی سفرنامهام را میخواندند.
بیش از چهار سال گذشته، اما من هنوز ندیدهام کسی محمدرضا شجریان را با پیشوندهای «شادروان»، «مرحوم»، «زندهیاد» و یا پسوند «فقید» نام ببرد؛ گویی آن استاد بزرگ، هرگز نمرده است. خب، معلوم میشود که تعبیر آقای پیرنیاکان دربارهی جایگاه هنرمند و سیاستمدار در میزبانی و میهمانی تاریخ درست بوده است؛ اما تبصرهای دارد. محمدرضا نیکفر ۱۵ سال پیش در مقالهای با عنوان «سختی قضاوت تاریخی دربارهی حزب توده ایران» نوشته بود که ما فهمیدیم «تاریخ زبالهدان ندارد»؛ اما به نظر من شاید تاریخ، زبالهدانی نداشته باشد که کسی را بتوان به آن انداخت و از او خلاص شد، اما همچنان که «آشغالهای دوستداشتنی» نشانمان داد، زبالهدانی هست، و آن دقیقا همینجاست که خلاصی از آن امکان ندارد. ما آدمهای ضعیف و زیر متوسطی که با خطهای وسط دنیا مبارزهی دائمی برای صعود داریم، در زبالهدان تاریخ به دنیا آمدهایم، مدتی زندگی میکنیم، سپس خواهیم مرد و در نهایت دفن خواهیم شد. حالا اینکه میزبان این زبالهدان، هنرمند است یا سیاستمدار، دیگر فرق چندانی ندارد استاد عزیز. وگرنه چرا خود شما یک «پیام نسیم» دیگر برای ما نساختید که تعفن این زبالهدانی، کمتر مشاممان را بیازارد؟
اول ژانویه همزمان شده با اول رجب. واقعا بهترین زمان برای توبهست.
در ماه اول میلادی هر سال «اوصاف پارسایان» و «آینهی جان» از دکتر سروش و دکتر نراقی را خواهیم خواند.
به بهانهی فیلمی که آذر فرستاده_نزدیکترین احساسم به آنچه که از اجزای دیگر این فرهنگ به دستمان میرسد، مثل برادر و خواهریست که در کودکی به زور از هم جدا شدهایم و سالهاست که از هم بیخبریم و حتی نمیدانیم که کجا هستند و چطور میتوانیم به هم برسیم؛ اما فقط میدانیم که هستند، فقط قلبمان برای آنها و با یاد آنهاست که میتپد و گرچه دوریم با یاد آنهاست که قدح میگیریم. شبیه داستان «ونکا»ی چخوف. همان پسر بچهی نه سالهای که مجبور شده بود در مسکو به «سختترین کارها» تن بدهد و تنها در شب کریسمس مدت کوتاهی تنها مانده بود و حالا میتوانست چیزی برای پدربزرگاش بنویسد. اما تنها خاطرهی ونکا از پدربزرگ، همراهی کردن با او برای تهیهی کاج کریسمس خانهی ارباب است و حالا در نامه به پدربزگ التماس میکند که فقط به مسکو بیاید و او را با خودش ببرد. پسرک، نامه را مینویسد و با معصومیت کودکانهاش، از پدر بزرگ خواهش میکند تا برایش از روی کاج کریسمس گردوی طلایی کنار بگذارد و شرح بدرفتاریهایی که تجربه و تحمل کرده را مینویسد و به پدربزرگاش میگوید که اگر به سراغاش بیاید، حتی اگر با کمربند کتکاش هم بزند، سر ببازد و رخ نخواهد گرداند. نامه تمام شده اما پسرک، هیچ اطلاعات دیگری از پدربزرگ ندارد جز اینکه روی پاکت بنویسد: «برسد به دست پدربزرگ در دهکده!».
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام ما برسانی (سعدی)
در سال ۲۰۲۴ که قدمهای سنگینی بر دل غمگین ما گذاشت و «رفت و گذشتن او یک عمر گذشت»، روزهای بسیار سختی را گذراندیم و افسوس که بیفایده فسرده و فرسوده شدیم. و تلختر از همه آنکه این حجم از جنایت و خباثت و دنائت و کثافت و نجاست و رذالت از پیش چشم ما گذشت و آنهمه تذکر و تنبه و تأمل و تشکل و تفکر هنری و فلسفی و ادبی و... به هیچ کار نیامد. مطلقا به هیچ کار نیامد تا جلوی فاجعهی غزه را بگیرد: «پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا میکند؟» (عهد عتیق، رسالهی «ایوب»، فصل ۱۷، ۱۴-۱۳) اما فردا هم روزیست و ما هم «رویایی داریم» که از همهی این دردها و رنجها بزرگتر است! به قول آن فیلسوف ریشو: «وضعیت ناامیدکنندهای که در آن به سر میبریم، مرا سرشار از امید میکند!»
در سال جدید امید است که خداوند همهی ما را آدم بکند.
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حُکمش روان گشت و قدرش بلند،
گنه عفو کرد آلِ یعقوب را؟
که معنی بوَد صورتِ خوب را
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بیبضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیهنامهتر دیده نیست
که هیچم فعالِ پسندیده نیست
بضاعت نیاوردم الّا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید...
به نظر من زندگی آگوستین بهترین مصداق عینی و واقعی از یک «تحول مومنانه» و یک «تولد دوباره» است. چنانکه مسیح میگفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ۵ تا ۸)
زادهی اولم بشد؛ زادهی عشقم این نَفَس!
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زادهام! (مولوی)
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی؟! من بارها زاییدهام! (مولوی)