دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

جوان مسلمان اروپایی در اعتراف‌نامه‌ای نوشته: «در دین ما می‌گویند کفار بد هستند و اهل جهنم‌اند و نباید با آ‌ن‌ها دوست باشید، اما بهترین دوستان من که کافرند و از معاشرت با آن‌ها اتفاقا خوشحالم!» و احتمالا از این تناقض دچار نوعی عذاب وجدان شده باشد، چرا که از دلیل‌اش می‌پرسد. این احساس را البته خودم هم به یک معنا مدت‌هاست تجربه می‌کنم، و اخیرا برای همه‌ی ما مسلمانان تقویت هم شده، چرا که آتئیست‌های غربی را می‌بینیم که به اندازه‌ی خودمان از مظلومیت فلسطین بر خود می‌پیچند، اما مسلمان -به اصطلاح- «هموطن» خودمان در خاورمیانه را می‌بینیم که هیچ مرزی برای «خوک بودن» قائل نیست.

اما احتمالا اصل قصه و قضیه چنین باشد: اسلام‌گرایی مُرده است. به همین دلیل ساده که اسکلت‌اش برمبنای «ارزش‌های قبیله‌ای» چیده شده. دوگانه‌های گذشتگان که با برچسب «اسلامی» ارائه می‌شدند، خودی و غیرخودی و ما و آن‌ها را بر مبنای «هویت‌های قبیله‌ای» تعیین می‌کردند. اما حالا، دیگر زندگی قبیله‌ای وجود ندارد. چون آن زندگی ناممکن و بلاموضوع است، فوندانسیون دیگری دوگانه‌های دوست و دشمن را تعریف می‌کند. پس اسلام‌گرایی، ناچارا به تصادم با زندگی واقعی منجر می‌شود.

به نظر می‌رسد در برابر نسل مسلمان پریشان‌خاطر ما، دو راه وجود دارد. نخست آن‌ راهی که روشن‌فکران دینی می‌روند: اسلام را مهندسی معکوس کنیم، تا ببینیم آن هسته‌ی اصلی چه بوده که بلافاصله توسط امپراتوری عربی سرقت و به بقیه ملل ارائه شده. یا راه دیگر آن‌که به کلی به گذشته پشت کنیم و یک نئواسلام من‌درآوردی گزینش‌گرانه بسازیم که به جای محتوای ایمانی، صد درصد از محتوای هویتی تشکیل شده باشد، آن‌چنان که غالب مسلمین می‌کنند.

ن. عزیز سلام.
دو هفته‌ای‌ست خواب ندیده‌ام. اوضاع جهان آشفته است، اما بدتر از قبل نشده و نتوانسته حواسم را پرت‌تر کند. باید دلیل دیگری داشته باشد. از فلسطین هنوز خون می‌چکد، مردم هم از تکرار خسته شده‌اند، اما کار جدیدی هم نمی‌کنند. قاعدتا باید خواب دست و پا زدن بین همین مردم را می‌دیدم، اما حوش‌بحتانه خبری نیست. اما جالب است که حتی از خواب‌های ترسناکی که در آن‌ها بارها زخمی می‌شوم ولی امکان مردن ندارم هم خبری نیست. فکر می‌کنم مغزم از این‌که من را با خواب‌هایش به وجد بیاورد، ناامید شده است. شاید برای همین است که سال‌هاست کمتر یاد تو می‌افتم. مغزم تصور کرده حتی این هم دیگر برایم هیجانی ایجاد نمی‌کند و چیزی را در حافظه‌‌ام نمی‌انگیزاند. درست هم فهمیده: قبلا اثری که ته لیوانت چای‌ات روی میز مطالعه‌ام گذاشته بود و دوست نداشتم تمیزش کنم تا محو شود کافی بود تا به یاد تو بیفتم. اما الان، حتی شنیدن موسیقی‌هایی که تو برایم فرستاده بودی هم یادآورت نیست و راستش از زمانی که دیشب نام تو آمد تا به حال، باید طوری خودم را آماده فکر کردن به تو می‌کردم و روی تخت دراز می‌کشیدم و به سقف خیره می‌شدم که انگار قرار است با بقیه خانواده به مراسم خاکسپاری کسی برویم، اما من دوست ندارم بروم و حتما باید صبر کنم تا بقیه حاضر شوند و برویم. این «نیاز به آماده شدن» کمی نگران‌کننده است، به ویژه برای فکر کردن به کسی که سال‌ها پیش کودکانه و معصومانه از بالا و پایین شدن میزان هورمون‌هایم احساس خاصی نسبت به او را برداشت می‌کردم. عجیب است، چون حتی نشسته هم نمی‌توانم به تو فکر کنم. باید حتما دراز کشیده باشم. لابد آخرین مراحل فراموش کردن کسی این شکلی‌ست. اما با این که ناراحتم که دارم این مراحل را طی می‌کنم، اما سر قولم هستم و مقاومتی انجام نخواهم داد. نگرانی‌ام اما همه از این است که چه چیزهای بزرگ دیگری را هم می‌توانم کنار بگذارم؟ مثل جادوگری که تازه فهمیده می‌تواند اشیاء را نامرئی کند، اما خیلی زود ترس جای هیجانش را می‌گیرد، چون فکر می‌کند چه چیزهای مهم دیگری را هم می‌شود محو کرد! آیا ممکن است چیزهایی که امروز خیلی ضروری‌ست که برایم مهم باشند، روزی مجبور باشم حتما دراز بکشم و آماده شوم که بهشان فکر کنم تا از یادم نروند؟ البته تو به نگرانی من فکر نکن. در همه‌ی این لحظاتی که دراز کشیده‌ام دعا می‌کنم که حالت خوب باشد.

دو سال پیش، هواپیمای جمعی از فرزندان این سرزمین در آسمان تهران سرنگون شد، و خون این اختران بر رخ شب چکید؛

تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم که پرده را می‌برد.
در آسمان ملول، ستاره‌ای می‌سوخت،
ستاره‌ای می‌رفت،
ستاره‌ای می‌مرد! (فروغ)

۱_ هیچ دلیلی، در هیچ زمان و در هیچ مکان، نمی‌تواند وقوع «عملیات تروریستی» را توجیه کند. 
۲_ حادثه را مرور کنیم: پهپاد کشور X از کشور Y وارد حریم هوایی کشور Z شد و مقامی رسمی از کشور T را ترور کرد. اگر جای X هر نامی جز ایالات متحده آمریکا بگذاریم، صدای اعتراض‌های مشمئز کننده‌ و تهوع‌آور سازمان‌های بین المللی و حقوق بشری گوش فلک را کر خواهد کرد. 
۳_ با این همه اما، تردیدی ندارم که دنیای بدون سلیمانی -برای ذره‌ای هم که شده- جای بهتری‌ست. شاید باید گفت «یادش گرامی»؛ اما راهش پر رهرو مباد!

تاریک‌ترین بخش روح یک دیکتاتور، شیطانی نیست که به او می‌آموزد چگونه ملتی را به بند کشد. ظلمانی‌ترین اهریمن آن است که دیکتاتور را وادار می‌کند که هر کاری که می‌تواند انجام دهد، تا مطمئن شود مردم، پس از مرگ او نیز، همچنان اسیر خواهند بود...

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۶