دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

زیدآبادی مصداق کامل واژه cuckery در انگلیسی عامیانه‌ست. این کلمه یعنی: «جلو چشمت زنت رو اغوا کنند و نتونی هیچ‌کاری بکنی». یعنی ذلت، حقارت و شکست آن‌چنان در ذهن فرد فرو رفته باشد که دیگر معنی برنده بودن را نفهمد. انصافاً در کل پهنه‌ی خزر تا خلیج فارس، یک نفر این بدبخت را جدی می‌گیرد؟

در قصه‌ای فوق‌العاده نیهیلیستی از خضر، آمده که وارد شهری شد و پرسید قبل از این‌که این‌جا شهر باشد، چه بود؟ می‌گویند که کسی قبل‌اش را ندیده و تا آدمی بوده، این‌جا هم فقط شهر بوده. خضر که کاراکتری مافوق زمان است، می‌رود، و هزار سال بعد بازمی‌گردد، و می‌بیند که آن شهر به برهوت تبدیل شده. از بیابان‌گردی می‌پرسد قبل از این که این‌جا بیابان باشد، چه بود؟ و پاسخ می‌گیرد که تا آدم به خاطر ‌آورد، این‌جا فقط بیابان بوده. هزارسال بعد که دوباره می‌رود و می‌آید، می‌بیند که محل فوق‌الذکر، دریاست! از ماهی‌گیری می‌پرسد که پیش از دریا، این‌جا چه بود؟ و ماهی‌گیر هم می‌گوید که تا آدم‌ها بوده‌اند این‌جا فقط دریا بوده! 

کاش این اتفاق برای ایران ما نیفتد. کاش هزارسال بعد، وقتی خضر برگشت و از ما پرسید، آیندگان دوران خوب بعد از ما را دیده باشند، و البته هنوز فراموش نکرده باشند که بر ما چه گذشت، و به خضر بگویند: فراموش نکردیم! یادمونه! وضع لجنی بود، ولی به همان سیاق نماند.

این روزها کسل و کلافه‌ام. بیش‌تر هم می‌نویسم. آخر از آن روزهای کنکورمانند است که مدام برنامه می‌نویسی، و مدام به برنامه نمی‌رسی، و مدام برنامه می‌نویسی و مدام به برنامه نمی‌رسی و همین تسلسل نامتناهی باطل. «شایسته است درباره تو بگویند که از نردبانى بالا رفته‌اى و از آن فراز، منظره‌اى ناخوشایند مى‌بینى و هر چه می‌بینى به زیان توست نه به سود تو. زیرا در طلب گمشده‌اى هستى که از آن تو نیست». این فراز، از نامه‌ شصت و چهار امیرالمومنین به معاویه‌ست. «از نردبان‌بالارفته»، یعنی کسی که «فرصت آرزو کردن دارد». از سطح میانگین جامعه به قدری بالاتر رفته است که می‌تواند دغدغه‌هایی فراتر از گرفتاری‌های روزمره‌ی مردم عادی را تجربه کند. با این همه اما، مناظر همچنان ناخوشایندند. دقیقا چون از آن تو نیستند. به بیانی، هیچ چیزِ زندگی نیست که خوشایند باشد، چون هیچ چیزِ زندگی نیست که آن را نخواهی! ورای تعلق شیعی‌ام، امیرالمومنین اصلا شاهکار ادبی خلق کرده‌اند! اما بله، من هم همانند معاویه، بالای نردبانم. دغدغه‌ای برای بقا ندارم، و ذهنم این فراغت را دارد که به چیزهای دیگری فکر کند، و من هم همانند معاویه، هرچه که می‌بینم برایم ناخوشایند است، چون ایده‌آل‌های بسیاری دارم، در حالی که هیچ‌یک به من تعلق ندارند. نه به جامعه‌شناسی می‌رسم، نه به مطالعه دینی، نه به درسگفتارها، نه به ترجمه، نه به ادبیات منظوم، نه به ادبیات منثور، نه به ادبیات عرب و نه به موسیقی. و کسل می‌شوم و کلافه. ظاهرا من هم همانند معاویه، هرچه بیشتر نگاه ‌می‌کنم، بیشتر به زیانم است. متنفرم که اعتراف کنم شاید همه‌ی این گمشده‌ها از آن من نیستند. 

در دوره‌ی پهلوی طبیعت ایران هنوز جان داشت‌. اما آن بچه‌های چپی که دل‌بسته‌ی شهر نبودند، به دامن طبیعت که پناه می‌بردند، به آرامشی که قاعدتا باید از طبیعت حاصل می‌شد، نمی‌رسیدند. خیلی خوب درک می‌کنم. حس خاصی از ترکیب عشق، و بی‌میلی. نمی‌شود خیلی دقیق مکتوبش کرد، اما تنزل یافته‌اش می‌شود چنین چیزی: «چه جنگل بکر و زیبایی...ولی چه فایده وقتی عدالت نیست؟...چه رودخانه و دریای قشنگی...ولی چه فایده وقتی کارگران گرسنه‌اند؟ چه تپه‌های سرسبز و خوش‌منظره‌ای...شاید روزی سم اسبان جنگجویان ساسانی به خاکش کوبیده شده...ولی چه فایده وقتی قلدرهای فاسد بر ما حکومت می‌کنند؟» این احساس را خیلی خوب می‌فهمم، اما تفاوت دوران ما این است که انگار حتی آن بعد طبیعت‌ستایی را هم داریم از دست می‌دهیم. مقصر هم نیستیم البته، اما همین طبیعت‌مان هم دارد از دست می‌‌رود. یعنی دیگر آن قالب «چه فایده که طبیعت‌مان این است، وقتی حکومت‌مان این است» به مرور بلاموضوع، و تبدیل شده به: «وقتی حکومت‌مان این است، این هم طبیعت‌مان است». خب، این احساس جدید را رفقای چپ من البته نمی‌توانستند درک و یا حتی پیش‌بینی کنند. 

چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین از اشعار کتاب «بانگ نی».

 

در عرض یک هفته، جو روگن را وادار کردند که دو بار عذرخواهی کند! در توجیه می‌گویند «مجبور» است. چون کمپانی اسپاتیفای می‌خواهد. برای آرام شدن اوضاع لابد. اما دروغ می‌گویند. دلیل این نیست. دلیل، فقط فقدان ایمان است. اما ایمان نه در آن معنای لوسی که روشنفکران دینی می‌سازند. بلکه در معنای بدوی آن. کاربرد خدای یگانه، این بود که بقیه، اساسا هیچ خری نباشند. اما وقتی خدایی در کار نیست، هر خری، موجود مهمی می‌شود که باید در جلب رضایتش کوشید.
خیر قربان. مومن، فقط از خداوند عذرخواهی می‌کند.

ما عادت کرده‌ایم با هیولا زندگی کنیم. عادت کرده‌ایم با داعشی کنار بیاییم که وزارت کشاورزی دارد، داعشی که تیم المپیک دارد، داعشی که به همه‌جا سفیر و دیپلمات می‌فرستد، داعشی که با توتال قرارداد می‌بندد، داعشی که خط‌آهن صلح احداث می‌کند، داعشی که ذخیره ارزی دارد...و عادت، یک فراموشی تدریجی‌ست.

اسرائیل برای پسر اسماعیل هنیه هم بلیط سرراستی گرفت برای آن دنیا! بیش باد!

فقط زنده‌ها می‌توانند از زنده‌ها دفاع کنند. پس برای این‌که از زنده‌ها حمایت کنی، باید زنده بمانی. اما نه زنده، مثل خزه و گلسنگ. زنده، مثل آدم.

این‌جا، در شمال خلیج فارس، ما یک «ایران» داریم، که یک تمامیت فرهنگی‌/تاریخی/اسطوره‌ای‌ست که بسیاری از ساکنان این سرزمین خود را با آن «هویت»یابی می‌کنند: آذری‌ها، کردها، لرها، بلوچ‌ها و دیگر اقوام همه «ایرانی» هستند. اختلاف‌ها هست، ولی همه می‌پذیرند که خود را «ایرانی» بدانند و این، اصلا کم نیست. نام رسمی «ایران» شاید عمر زیادی نداشته باشد، ولی «ایران» به عنوان یک مولفه هویتی دیرپا همه‌ی ما را به هم پیوند می‌دهد. «ایران» فقط «ساحل افسون‌گر سیستان» تا «جلگه‌ی زرخیز آذربایجان‌»اش نیست. در جای جای اتازونی، در آکادمی علوم شرقی مسکو، در مک گیل مونترال، در لیدن، در آکسفورد، در ورشو، در برلین، در آمستردام، در آرمیتاژ و لوور و متروپلیتن و در صدها آکادمی و مرکز فرهنگی پر آوازه جهان، مجموعه‌ها و گنجینه‌هایی‌ست که تا مغز استخوان «ایرانی»اند!

نفت را، همه در این برهوت خاورمیانه دارند. بزرگ‌ترین سرمایه‌ی ما اما، همین «ایران» است.

ویدئویی دیدم که یک پسربچه‌ی سوری، هر روز نزدیک برج نگهبانی آمریکایی‌ها می‌رود، از زیر فنس رد می‌شود، به نگهبان نگاه می‌کند و برمی‌گردد. ظاهرا پشت بی‌سیم می‌پرسند که «این همون پسره‌ست که اینورا می‌پلکه و رو به برجک‌ها میگه فاک‌یو؟» :)
من پسرم، و کاش می‌شد فهمید پسرک به دوستانش چه می‌گوید. شاید با غروری پسرانه، فخر می‌فروشد که می‌تواند از فنس عبور کند، و فحشی بدهد و هیچ اتفاقی هم نیفتد، و یا با معصومیتی پسرانه، فخر می‌فروشد که یک رفیق آمریکایی پیدا کرده!

برای همه بامزه‌ست، و هست. اما به‌دلیلی که قابل توضیح نیست افسرده‌ام می‌کند.