این روزها که میگذرد...
این روزها کسل و کلافهام. بیشتر هم مینویسم. آخر از آن روزهای کنکورمانند است که مدام برنامه مینویسی، و مدام به برنامه نمیرسی، و مدام برنامه مینویسی و مدام به برنامه نمیرسی و همین تسلسل نامتناهی باطل. «شایسته است درباره تو بگویند که از نردبانى بالا رفتهاى و از آن فراز، منظرهاى ناخوشایند مىبینى و هر چه میبینى به زیان توست نه به سود تو. زیرا در طلب گمشدهاى هستى که از آن تو نیست». این فراز، از نامه شصت و چهار امیرالمومنین به معاویهست. «از نردبانبالارفته»، یعنی کسی که «فرصت آرزو کردن دارد». از سطح میانگین جامعه به قدری بالاتر رفته است که میتواند دغدغههایی فراتر از گرفتاریهای روزمرهی مردم عادی را تجربه کند. با این همه اما، مناظر همچنان ناخوشایندند. دقیقا چون از آن تو نیستند. به بیانی، هیچ چیزِ زندگی نیست که خوشایند باشد، چون هیچ چیزِ زندگی نیست که آن را نخواهی! ورای تعلق شیعیام، امیرالمومنین اصلا شاهکار ادبی خلق کردهاند! اما بله، من هم همانند معاویه، بالای نردبانم. دغدغهای برای بقا ندارم، و ذهنم این فراغت را دارد که به چیزهای دیگری فکر کند، و من هم همانند معاویه، هرچه که میبینم برایم ناخوشایند است، چون ایدهآلهای بسیاری دارم، در حالی که هیچیک به من تعلق ندارند. نه به جامعهشناسی میرسم، نه به مطالعه دینی، نه به درسگفتارها، نه به ترجمه، نه به ادبیات منظوم، نه به ادبیات منثور، نه به ادبیات عرب و نه به موسیقی. و کسل میشوم و کلافه. ظاهرا من هم همانند معاویه، هرچه بیشتر نگاه میکنم، بیشتر به زیانم است. متنفرم که اعتراف کنم شاید همهی این گمشدهها از آن من نیستند.
- ۰۲/۱۱/۲۲