میکشد دریا در این سودا خروش
در دورهی پهلوی طبیعت ایران هنوز جان داشت. اما آن بچههای چپی که دلبستهی شهر نبودند، به دامن طبیعت که پناه میبردند، به آرامشی که قاعدتا باید از طبیعت حاصل میشد، نمیرسیدند. خیلی خوب درک میکنم. حس خاصی از ترکیب عشق، و بیمیلی. نمیشود خیلی دقیق مکتوبش کرد، اما تنزل یافتهاش میشود چنین چیزی: «چه جنگل بکر و زیبایی...ولی چه فایده وقتی عدالت نیست؟...چه رودخانه و دریای قشنگی...ولی چه فایده وقتی کارگران گرسنهاند؟ چه تپههای سرسبز و خوشمنظرهای...شاید روزی سم اسبان جنگجویان ساسانی به خاکش کوبیده شده...ولی چه فایده وقتی قلدرهای فاسد بر ما حکومت میکنند؟» این احساس را خیلی خوب میفهمم، اما تفاوت دوران ما این است که انگار حتی آن بعد طبیعتستایی را هم داریم از دست میدهیم. مقصر هم نیستیم البته، اما همین طبیعتمان هم دارد از دست میرود. یعنی دیگر آن قالب «چه فایده که طبیعتمان این است، وقتی حکومتمان این است» به مرور بلاموضوع، و تبدیل شده به: «وقتی حکومتمان این است، این هم طبیعتمان است». خب، این احساس جدید را رفقای چپ من البته نمیتوانستند درک و یا حتی پیشبینی کنند.
چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین از اشعار کتاب «بانگ نی».
- ۰۲/۱۱/۲۲