در پیتزافروشی که بودیم، دخترک پنج-شش ساله که از لباس چرکاش واضح بود از پدر و مادری محرومه وارد سالن شد و مودبانه، از هرکدوم از افرادی که نشسته بودند پرسید که گل میخوان یا نه. نیومد وسط که یکباره گلفروش بودنش رو اعلام کنه و منتظر بشه تا یه مشتری داوطلب دستشو بالا ببره. ناز با وقار دخترونهاش موقع ادای جملات، پختهتر از اون بود که مال سناش باشه. انگار یه دختر دانشجوی روستایی که تازه وارد یه شهر بزرگ شده و سعی میکنه نشون بده در کلاس، رفتاری هیچی کمتر از بالانشینهای پایتخت نداره رو، با فوتوشاپ کوچک کرده باشی. با این تفاوت که اون دختر دانشجو، مثل هر دختر دیگهای یه مرز مشخصی برای بغض داره، ولی این دخترک گلفروش نداشت. کاملا میدیدم که انگار خیلی چیزها هست که آزردهاش میکنه، اما دیگه هیچ چیز نمیتونه به گریهاش بندازه. خودم رو که سنگ و سردم، میبینم و میدونم انسانی که گریه رو ازش گرفتند رو باید یه مقتول حساب کرد. و آره، انگار اون دخترک مرده بود، و یک جسم بیروح که با ظرافت خاصی برای جذب مشتری پروگرام شده در حال حرکت بین آدمها بود. از خودم پرسیدم یعنی راهی وجود نداره که بشه دوباره روح به کالبدش دمید؟ این دختر باید مدرسه بره، عاشق بشه، ازدواج کنه، فرزند به دنیا بیاره و هوای زندگی رو استنشاق کنه! اما خودم جواب دادم چطور کسانی که خودشون مردهاند میتونند کسی رو دوباره زنده کنند؟ کدوم انسان واقعا زندهای این بچه رو میبینه و تنها کاری که میکنه خریدن گل ازشه تا به خیال خودش یه کمک مالی بهش کرده باشه و عذاب وجدان خودشو مهار کنه؟ حتی این داعش هم اگر نباشه، مگه باز هم این آدمها نمردهاند وقتی که نمیفهمند با قلب هم میشه بچه ساخت؟ اگه توی این شهر هیچکس نیست که با قلبش این بچه رو از نو بسازه، معنیاش این نیست که بقیه هم مردههای متحرکاند؟
«انقلاب» مال اونهاییه که زندگی عادیشون در کنار روزمرگیها، اجازهی رویاپردازی رو هم بهشون میده. اما گرگها، فقط منتظر روز انتقاماند. اون روز به قدری دوره، که من نیستم. اما اگر مثل سیزده دی نود و هشته، حتی تصورش هم اشکم رو درمیاره.
«و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.»