حجم کثافت و رذالت و دنائت به قدر آن سیلیست که کشتی نوح را شناور کرد.
- ۰ نظر
- ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۳
حجم کثافت و رذالت و دنائت به قدر آن سیلیست که کشتی نوح را شناور کرد.
در نظم فئودالی، و حتی عقبتر از آن، در نظم فرعونی، حداقل دانستهای وجود دارد که حاکم، هرکاری بکند، کاری نمیکند که خودش هم گرفتار شود. در ادبیات خودمان هم که ضحاک قلهی پلیدیست، جوانها را میکشد تا خودش زنده بماند، و البته به یک معنا قابل درک است.
یکی از مصادیق ظلم غیرقابل فهم اما، آلوده کردن هواست. هوای شهری را با گوگرد و اسید و هزار مادهی کشنده آلوده کنی که خودت و خانوادهات هم دارید در همان شهر زندگی میکنید، قابل درک نیست. ضحاک، اگر هم ضحاک بود، عقل بقا داشت. اما اینها به مرگ زودرس حودشان هم اهمیتی نمیدهند. چون اساسا حیات برایشان حائز اهمیتی نیست. خب، این «پوچگرایی حاکمان» هم ظلم غیرقابل فهم دیگریست.
شبها، لبهی مرز خواب و بیداری برای من اقلیم وحشت و مکاشفه است. وقتی از لبهی مرز خواب رد میشوم حساسیت درد آلودی در من بیدار میشود که ابعاد ذرهای عاطفه را غول آسا میکند. لابد در تاریکای عمق وجود ما، هستههای متراکمی از عاطفه در دل خاطرههای کوچک و فراموششده پنهان است و تا خودآگاهی در سراشیبی خواب سر میخورد و محو میشود، حبابهای کوچک صدها خاطره گنگ و فراموش شده از ژرفای تاریکی به سطح هجوم میآورد و میترکد. مفهومی نیست تا به کمک آن این توفان درهم آشفته عواطف را مهار کنی. فقط حس دردناک زمان از کف رفته است. هیولای سیاهی که در ژرفای سیاهی بیتابانه میلولد و من نومیدانه دستم را دراز میکنم، شاید ته رشتهی خودآگاهی را بگیرم، شاید ته ماندهی مفهومی را بیابم که بر آن بیاویزم تا غرق نشوم. تا خفه نشوم. چیزی بیتابانه از من «بیان» میطلبد، من دهانم را باز میکنم اما از بیان آن، از هرگونه بیانی، ناتوانم. مثل غریقی که زیر آبهای سبز وحشتزده، برای بلعیدن هوا دهان باز میکند!
اما دیشب کشف جالبی کردم. شب با موسیقی میخوابم. تا از لبه مرز خواب رد میشوم و حبابهای خاطره با هستههای متراکم عواطفشان به سطح هجوم میآورند، اتفاق جالبی میافتد: عواطف بینام با نتهای موسیقی جفت میشوند و یکباره نام میپذیرند! گنگیشان گویا میشود! کاری را که در بیداری خودآگاهانه به کمک مفاهیم میکنم در خواب ناخودآگاهانه و ورای مفاهیم، نتهای موسیقی برایم میکنند. حالا هیولای سیاه، محتاطانه از تاریکی بیرون میخزد و کنار شعلههای موسیقی لم میدهد و میگذارد که من نوازشش کنم! حالا دیگر از خوابهایم نمیترسم. دیگر خفه نمیشوم.
هیولاهایی ارتش روسیه، دوستان خائنشون رو همچنان با روش ترکاندن جمجمه با پتک اعدام میکنند.
تنها واکنش من به عنوان نماینده فرضی خاورمیانه اینه که:
ول کنید. جدی میگم. این تلاش بیهوده رو ول کنید. شما سفیدها، یا هر قومی متعلق به هرجایی از دنیا، نمیتونید از خاورمیانه تقلید کنید. ما به قدری کهن و پیریم که این پتکبازیها رو پنج هزار سال پیش انجام میدادیم. و برای همین گذاشتیمش کنار. میبینید حتی اون غولی که پتک رو به دستش میدید نمیتونه با یک ضربه کار رو تمام کنه و باید دو بار بزنه؟ ما این رو وقتی مصریها داشتند اهرام مصر رو میساختند فهمیدیم. فکر کردید برش دقیق گردن با شمشیر رو از روی بیکاری ابداع کردیم؟ نه. ما به قدری پیریم که همهی راههای خشونت رو قبلا رفتیم، و دیگه دنبال هیجانش نبودیم. فقط میخواستیم زودتر تمومش کنیم و بریم سراغ کارهای بعدی. و برای همین، زدن گردن از لحاظ فیزیکی منطقیه. چون مجبور شدیم بهش فکر کنیم، که سریعترین و تمیزترین راه چیه. میدونی ما کی فهمیدیم گردن بیشترین آسیبپذیری در برابر برش، با کمترین مانع استخوانی رو داره؟ ما حتی به اینکه چقدر انرژی لازم داره، و چقدر شمشیر رو کند میکنه هم فکر کردیم. اون غول شما از نفس میافته تا کار رو تمام کنه! موضوعی که ما چندهزار ساله که حلش کردیم. شماها برید همون روشهای مدرن رو یاد بگیرید و خودتون رو مسخره نکنید. لباس دوران نوجوانی ما برای شما گشاده.
ما با اینها بحث میکردیم که یارو سردار نظام است نه سردار ایران؟ اینها که همان عنوان سردار نظام را هم بایگانی کردهاند و میگویند «جان فدا»! و البته به یک معنا درست هم هست. اشتباه از ما بود، این تعبیر بهتریست: «یه تکه گوشتی بود که مصرف شد».
برای اینکه در ذهن ما تثبیت کنند که شب قدر جایگاهی ملکوتی دارد، میگفتند حسن و حسین وقتی کودک بودند و نمیتوانستند بیدار بمانند، امیرالمومنین به صورتشان آب میپاشید تا نخوابند! که یعنی ملائکه در حال تنزلاند، پس باید بیدار باشی و حاضری بزنی، حتی اگر عبادت نکردی. چون خود این بیدارباش، یک جهاد بود.
حسن و حسین و پدر بزرگوارشان فکر این را هم نمیکردند که روزی در آیندهی خیلی دور، نه تنها نوجوانان، بلکه حتی خردسالان هم بدون هیچ مشکلی تا صبح بیدار بمانند. چون نه ملائکه، بلکه دیتا شبها نازل میشود!
اینترنت، شب را از مذهب دزدید. و دیگر پس نخواهد داد. پس میآموزیم که افسار اسب را به صندلی گره نزنیم.
حکومت پوچگرای مذهبی مخالفانش را هم دچار پوچی کرده: تظاهرات فایده ندارد. خشونت هم فایده ندارد. خرابکاری فایده ندارد. حمله خارجی هم فایده ندارد. پارلمان فایده ندارد. خودمختاری هم فایده ندارد. رأی فایده ندارد. اسلحه هم فایده ندارد. هیچچیز هیچ فایدهای ندارد، و هیچچیز قابل تغییر نیست و همهچیز بن بست است. و جالب این است که همزمان برای جوان اعدام شده غصه میخورند! در حالی که نقش کسی که قرار است اعدام شود را گرفتهاند، چون بنبستترین حالت برای آن کسیست که منتظر است فردا اعدامش کنند. یک اعدامی خودخواسته چرا باید غصهی یک اعدامشده را بخورد؟
محمد قبادلو...با اعدام، جز برای قصاص مخالفم. خشونت، فقط در لحظه دفاع مشروع است، نه بعدش. اما اگر آن آقا تا آن روزی که باید، زنده بود، و مردم خواستند اعدامش کنند، حتی به روش قطع گردن، و حتی با اره چوببری که با آن فلز بریده و دیگر کند شده، نه تنها حمایتم را اعلام میکنم، بلکه نورپردازی و تزئینات میدان اجرای حکم را هم شخصا بر عهده خواهم گرفت.
۱_نیمه شب دلگیریست، فردا امتحان مکانیک حاک دارم اما در تنهایی انجیل میخواندم. پطرس و برادرش سرگرم ماهیگیریاند. عیسی آنها را میبیند و میگوید تورها را رها کنید و پی من بیایید. میخواهم شما را صیّاد انسانها کنم. به جای ماهی، آدمها را به تور خدا بیندازید: «همچنان که کنار دریای جلیل ره میسپرد، دو برادر یعنی شمعون ملقب به پِطرُس و برادر او آندرِئاس را بدید که در دریا دام میافکندند؛ چه اینان ماهیگیر بودند. و ایشان را گفت: «از پی من روان گردید تا صیاد آدمیانتان گردانم.» بیدرنگ تورها را وانهادند و از پی او روان گشتند.» (انجیل متی، ۴: ۱۸-۲۰؛ مشابها: انجیل مرقس، ۱: ۱۶-۱۹) در جای دیگری آمده که کسی میگوید میخواهم کامل شوم. عیسی میگوید هر آنچه داری ببخش و سبکبال و رها پی من بیا: «عیسی او را گفت: «اگر میخواهی کامل شوی، برو و آنچه داری بفروش و به فقیران بخش تا در آسمانها گنج یابی؛ پس آنگاه بیا و از پی من روان شو.» (انجیل متی، ۱۹: ۲۱؛ مشابها: انجیل مرقس، ۱۰: ۲۱؛ مشابها: انجیل لوقا، ۱۸: ۲۲) و جای دیگری آمده که پطرس از عیسی میپرسد سرنوشت کسی که تو را تسلیم میکند چه خواهد شد؟ عیسی میگوید تو پی من بیا و درگیر این سؤال نشو. چون پاسخ پرسشات اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد پی من آمدن است: «پِطرُس روی گرداند و بدید آن شاگردی که عیسی دوستش میداشت، از پی ایشان میآید. همو که در خلال شام، بر سینهی او خم شده و گفته بود: «ای خداوند، کیست آن که ترا تسلیم میکند؟» پس پِطرُس چون او را بدید، عیسی را گفت: «ای خداوند، او چه میشود؟» عیسی او را گفت: «تو را چه کار اگر بخواهم تا آمدن من بماند؟ تو از پی من بیا.»(انجیل یوحنا، ۲۱: ۲۰-۲۲)
ظاهراً عیسی مخاطبان خود را سرگرم پرسشها و نکتههای غریب نمیکند. آتشی در جانشان میدمد تا با بیقراری، مسیری دلهرهآور را برگزیند و از پی او بشتابد.
۲_در یک سخنرانی از آقای دکتر سروش، ایشان قصهای از مثنوی نقل میکنند. آمده که مردی، بر دیگری سیلی زد، و او هم برای انتقام برآمد. فاعل لحظهای فرصت خواست تا سوالی بپرسد. گفت: این صدایی که شنیدیم، از صورت تو بود یا دست من؟ مرد پاسخ داد که این پرسش از «بیدردی»ست. من «درد» دارم، و باید جبران کنم؛ دغدغه ندارم که به این پرسشها بپردازم! و بعد نتیجهگیری مولوی چنین است که بسیاری از پرسشها، از جبر و اختیار تا حیات پس از مرگ تا مکانیسم دعا و معجزه، هیچیک در دین نیست. دین، درد داشتن است:
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحبدرد را این فکر هین
این سؤال و آن جواب است آن گزین
که سر اینها ندارد درد دین
۳_حتی اگر همهی تلاشهای بازسازان و بهسازان(!) دینی، کاملا کامیاب و نتیجهبخش هم باشد، نباید فراموش کنم که میان اقناع عقلی و ایمان قلبی فاصلهی بسیاریست و مباحثات و مجادلات عقلی و نظری بخشی از بار ایمانورزی را بر دوش میکشد. اگر این تلاشها-ی البته ارزشمند- شرط لازم ایمان باشد، به نظر میآید که شرط کافی آن نیست و بخش مهمتر آن، داشتن تجربهی زیستهی معنویست. احساس حضور دائمی یک آغوش گرم. یک چشم همیشه نگران...:
وَ تَوَکَّلْ عَلَى الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ. الَّذِی یرَاکَ حِینَ تَقُومُ. وَتَقَلُّبَکَ فِی السَّاجِدِینَ. إِنَّهُ هُو السَّمِیعُ الْعَلِیمُ(شعراء، ۲۱۷ تا ۲۲۰)
و بر خداى عزیز «مهربان» توکل کن. آن کس که چون به نماز برمیخیزى، «تو را میبیند». و حرکت تو را در میان سجده کنندگان «مینگرد». او همان شنواى داناست.