دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۵۵ مطلب با موضوع «جامعه‌شناسی» ثبت شده است

به عنوان یک بیمار روانی که مریض دنبال کردن اتفاقات خاورمیانه‌ی لعنتی‌ست، خواستم به سمع و نظر دوستان برسانم که در پاکستان سه اتفاق، هم‌زمان با هم افتاده است. یک. مردم کسی را که مدعی بودند به قرآن توهین کرده است، زنده سوزاندند. دو. اعلام شد که قبر یک دختر خانم بیست و یک ساله‌ی معلول، نبش، و به جنازه‌اش تجاوز شده است. و سه. احزاب مخالف دولت (در پاکستان مجموعه‌ی سرکوب‌گر را «دولت» را می‌نامند) در متحد شدند تا نخست‌وزیر (در پاکستان، قلدر حاکم «نخست‌وزیر» نامیده می‌شود) را پایین بکشند و حزب (در پاکستان، به هر قبیله یک «حزب» می‌گویند😁) طالبان پاکستان که کرسی‌های زیادی در پارلمان (نسخه‌ی مدرن همان چادری که روسای قبایل پراکنده‌ی بیابانی در آن به مشورت درمورد آب و غذا و زاد و ولد و مدفوع شتر می‌پرداختند) یک شاخه‌ی شبه بسیج هم برای خودش دارد، اعلام کرده که مسئولیت حفاظت از احزاب مخالف دولت را برعهده خواهد گرفت چون شاید دولت، خیلی جدی بخواهد نمایندگان پارلمان را بدزدد :))) و خب، ما پرورش‌یافتگان خاورمیانه دیگر می‌دانیم که این سوسول‌بازی‌ها که در این صحاری طنز و مطایبه است؛ چون پلیس پاکستان (یعنی همان گنگ‌های خلافکاری که قبلا دستگیر شده بودند) هم اعلام کرد که کشور (بله، آن توالت را «کشور» خطاب می‌کنند!) فقط یک نیروی نظامی دارد، پس خسته نباشید، جمع کنید برویم زندان در خدمت باشیم :)) و گویا در این فرآیند جمع‌آوری نیروی‌های معترض یکی از آن رهبران هم زخمی شده که رسانه‌ها نوشته‌اند علت این زخمی شدن، «برخورد پا با در» بوده است :))
نظر بنده را اگر می‌پرسید، همین چند خطی که خدمت‌تان عرض کردم، بهترین دلیل برای دور و دورتر شدن از کل این خاک نفرین شده است.

  • ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۴۲

بر خودم تکلیف کرده‌ام در مقام یک شهروند در هر موضع سیاسی که قرار می‌گیرم، با دست‌کم پنج اصل جمهوری‌خواهانه هماهنگ باشم:
۱_خروج را بپذیر! چنان زندگی کن که «گسستِ» حاصل از «زن‌-زندگی‌-آزادی» را جدی گرفته باشی. به این فکر کن که زندگی‌ات چگونه می‌تواند این گسست را حفظ کند و الزامات و اثرات آن را تاب بیاورد.
۲_دولت را فراموش کن! با خودت فکر کن که چگونه می‌شود بی‌آن‌که سهم دولت در ساختن واقعیت را دست کم بگیری به ساختن اجتماع‌هایی دست بزنی که از دولت مستقل‌‌اند. امکان‌ها و خلاقیت‌های خودت و دوستان‌ات در کمک به «قدرت‌یابی جامعه» را هم دست کم نگیر.
۳_خودت را تفویض نکن! هر لحظه به خودت، به دوستانت و به هم‌شهروندان‌ات یادآوری کن که «قدرت مؤسس» خود را به هیچ نهاد، گروه یا مرجعیتی واگذار نکنند. تا می‌توانی از تفویض قدرت‌‌ات به این وکیل یا آن نماینده، به این میانجی یا آن رهبر، به این اتوریته یا آن کاریزما اجتناب کن. به این بیاندیش که چگونه می‌توان به قدرت جمعی خودگردانی‌های مردمی افزود و عوض «واگذاری سیاست به سیاست‌مداران» به سیاسی‌شدن فزاینده‌ی خود «مردم» به اتکای افزایش اشتیاق به مشارکت در سرنوشت مشترک دامن زد.
۴_آزادی را مبنا بگیر! تخیل جامعه‌ی آینده را بر ایده‌ی آزادی بنا کن. آزادی در وجه سلبی‌اش نفی هر شکلی از سلطه است و در جنبه‌ی ایجابی‌اش بسط توان‌ها و امکان‌های افراد، گروه‌ها و مردمان. آزادی، به این معنا، اصلا باید ایده‌ی جهت‌دهنده‌ی زندگی تو باشد. ایران آینده را که تخیل می‌کنی یک «ایران آزاد» را تخیل کن، «آزاد از» اَشکال سلطه و «آزاد برای» شکوفایی قدرت‌ها و خلاقیت‌های شهروندان متکثر. بر این اساس، تو متعهد می‌شوی که از هر گروه ستمدیده‌ای، ولو کوچک و اقلیت حمایت خواهی کرد. باید روزان و شبان به خودت یادآوری کنی که ما، برادران و خواهران هر کسی هستیم که از زورگویان ترسیده باشد، گرسنه و عریان مانده باشد، مالش را باخته باشد، کتک ‌خورده باشد، آزار جنسی دیده باشد، کشته شده باشد، کشته داده باشد یا هنوز بلاتکلیف سرنوشت عزیزان‌اش باشد.
۵_خودسازانه آماده باش! وضع همیشه بدتر خواهد شد. پس برای انجام کار جدی و نه نمایشی، همیشه خودت را برای روزهای سخت‌تر آماده کن و هر روز و هر شب به خودت یادآوری کن که من، دوستان و هم‌شهروندان‌ام به سخت‌کوشی، به استقامت، به شکیبایی، به کار جمعی، به همبستگی، به شورمندی، به خیال‌پردازی و به امیدورزی نیاز داریم. باشد که اذهان و بدن‌هامان در این راه ما را همراهی کنند. «من هیچ توهمی ندارم و ابدا منتظر نیستم که فردا، در این کشور، با یک چرخش چوب میزانه، شاهد نوزایش آزادی، احترام به حقوق، شرافت عمومی، صداقت در عقاید، حسن‌ نیت روزنامه‌ها، اخلاقیات حکومت، خرد نزد بورژوا و عقل سلیم نزد عوام باشیم[...]قتل‌عام‌هایی رخ خواهد داد و حمام خونی که از به خاک افتادن‌ها به راه خواهد افتاد، هولناک خواهد بود. ما گشایش عصر جدید را نخواهیم دید. ما در شب پیکار می‌کنیم. پس باید خود را آماده کنیم تا از این زندگی دفاع کنیم، بی‌آن‌که غم و اندوه و ناامیدی ما را از تکلیف‌مان باز دارد. باید به یک‌دیگر یاری برسانیم. باید هم‌دیگر را در تاریکی صدا بزنیم و فارغ از نتیجه هر بار که شاید فرصتی پدید آید، عدالت را عملی کنیم...» (از سخنرانی پرودون-۱۸۶۰)

  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۶

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت،
که راضی‌ام به نسیمی کز آن دیار آید! (سعدی)
خب، واقعیت این است که اگر در روزگاری به دنیا آمده بودیم که این رخوتِ هولناک گریبان‌گیرمان نبود، من هم یکی که از این میهن‌دوستان دوآتشه بودم. به هر حال آدم خودش را می‌شناسد.
نَفَسم را پرِ پرواز از توست!
به دماوندِ تو سوگند!
که گر بگشایند بندم از بند،
ببینند که آواز از توست! (مشیری)
این چند خط را هم پیش‌تر بر پیشانی کتاب «برای عشق به میهن» نوشته و به رسم هدیه به یکی از دوستان پیش‌کش کرده بودم و فکر می‌کنم تقویت احساسات میهن‌دوستانه ضروری‌ست برای این روزهایی که لجن صهیونیستی خود را برای پنجه‌کشیدن آماده می‌کند: چنان‌که از عنوان‌اش هم پیداست، کتاب ویرولی تلاشی‌ست برای دفاع از میهن‌دوستی، بر وفق سنت جمهوری‌خواهی. نکته‌ی تعیین‌کننده آن است که ویرولی، این «میهن دوستی جمهوری‌خواهانه» را از مجرای نقد انواع و اقسام ناسیونالیسم‌ها پیش می‌برد. در واقع مسئله‌ی ویرولی آن است که نشان دهد چگونه می‌توان به «ملیت بدون ملی‌گرایی» فکر کرد و این‌که چرا عشق به میهن، اساسا با خودشیفتگی ستایش‌گرانه در قبال «هویت ملی»، «وحدت فرهنگی» و «گذشته‌های باشکوه» و دیگر اراجیف مشابه متفاوت است. اگر از ویرولی بپرسیم که «میهن» چیست، او به ما خواهد گفت: «اجتماع اشتراکی شهروندان آزاد و «برابر»؛ و «عشق به میهن» به این اعتبار چیزی نخواهد بود مگر «دلبستگی فعالانه به سرنوشت این اجتماع، از راه مبارزه‌ی پیگیرانه، با هر خصم داخلی و دشمن خارجی‌ای که آزادی و برابری شهروندان‌اش را به محاق می‌برد». 

شرح عکس: دیوارنوشته‌ی رزمندگان ایرانی در زمان پیش‌روی اولیه‌ی عراق در خوزستان در ابتدای جنگ: «تا آخرین قطره‌ی خون از میهن دفاع می‌کنیم». ایران آن‌جایی معنا می‌یابد که قلبی برایش می‌تپد و قلبی برایش از تپش می‌ایستد.

  • ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۵۷

خوب در خاطرم هست که اواخر شهریورماه ۱۴۰۲، ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با آذر تلفنی حرف می‌زدیم، در راستای این که من در زندگی‌ام کار افتخارآمیزی انجام نداده‌ام. گفته بود مثلا همین موسیقی که انواع سازها را بلدی و از این‌جور پرت‌و‌پلاها. گفتم من یک مارکسیست‌ام. مارکس در یک نامه برای روگه گفته بود: «حقیقتا چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن‌که بهترین و بزرگترین و برنده و موفق می‌شود ، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را پیش‌تر باخته است! رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها، هیچ افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز، انسان راستین اتفاقاً از موفقیت‌هایش، «شرمگین» است نه مفتخر به آن‌ها. و این شرم، خود یک انقلاب است.» (هم‌ارز با سعدی: «یکی اول از تندرستان منم/ که ریشی ببینم بلرزد تنم/...»)
امیرمحمد خالقی، اهل یکی از «روستا»های خراسان جنوبی (دارای بالاترین آمار فقر مطلق، گرسنگی، سوءتغذیه و بی‌کاری در استان‌های میهن آریایی-اسلامی ما)، که می‌توانست «من» باشد، یا حتی آ. باشد که او هم از یکی از روستاهای خلخال است (و «هر کجا هست خدایا به سلامت دارش») به خاطر لپ‌تاپی که معلوم نیست حاصل پس‌انداز چند ماه و چه بسا چند سال خانواده‌اش بود، به قتل رسید. هنوز «صورت عشق را بر سینه نفشرده» بود. خب، نفس عمیقی می‌کشیم و می‌گوییم اشکالی ندارد. «این صبر که من می‌کنم، افشردن جان است»؛ اما صبر می‌کنیم. صبر می‌کنیم و نفرت ذخیره می‌کنیم. نفرت ذخیره می‌کنیم.
اگر نمی‌نوشتم، و اگر اجرای مقام «نهاوند» منیرالبشیر را نمی‌شنیدم، حتما خفه می‌شدم. به قول نسوی، «پیوسته، پسته‌وار، شوربختی خود را به درد خنده پوشیده می‌دارم. قصه‌ی غصه که می‌نویسی، گوشه‌ی جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟! به کدام مشتاق، شداید فراق می‌نویسی و به کدام مشفق، قصه‌ی اشتیاق می‌گویی؟!». 

  • ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۳۴

به نظرم می‌رسد که مستند «تسخیر» (۲۰۰۴، نائومی کلاین)، درباره‌ی جنبش آنارشیستی تسخیر کارخانه‌های ورشکسته در آرژانتین، درس بزرگی برای کارگران و فعالان چپ در ایران است, که بر این عقیده استوار بمانند که صنایع کشور، سرمایه‌ی «ملی‌»اند و نه اموال شخصی. به همان اندازه که سرمایه و ایده‌ی کارفرما در آن اهمیت دارد، دانش مهندسان و کار کارگران هم در آن سهیم بوده است. نمی‌توان اجازه داد سرمایه‌های ملی نابود شوند. اگر دولت کارخانه‌ها را به بهای اندک به رانت‌خواران مدعی بخش خصوصی واگذار می‌کند تا بعد از اخذ وام های کلان، کارگران را تعدیل و کارخانه را ورشکسته کنند که مواد خام، ماشین‌آلات و زمین کارخانه‌ها را هم بفروشند و با خروج سرمایه از کشور بگریزند، کارگران ایرانی هم می‌توانستند در صورت وحدت تشکیلاتی در قالب سندیکاها در برابر فرصت‌طلبی کارفرماها بایستند و هم زندگی خود را نجات دهند و هم تولید ملی را. افسوس که جناح‌های سیاسی ایران در این استثمار منابع ملی هم‌دست و هم‌داستان‌اند. اصول‌گرا/عدالت‌خواه‌ها به بهانه‌ی «مردمی کردن اقتصاد»، آن را به رانت‌خواران واگذار و کارگر معترض را سرکوب می‌کنند و اصلاح‌طلب/اعتدال‌گراها به نام «دفاع از آزادی»، فقط آزادی فعالیت اقتصادی کارفرمای غیرمولد را تضمین می‌کنند و آزادی کارگر در  داشتن سندیکای مستقل را به رسمیت نمی‌شناسند.
پوپولیست‌های اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، کارگران را به‌شکل توده‌ی غیرمتشکلی می‌خواهند که به ندای بیعت با رهبری یا «تکرار می‌کنم» خاتمی هر چند سال در زمان انتخابات، یک‌شبه و کورکورانه به صحنه بیایند و به لیست‌هایی رأی بدهد که هیچ سهمی در شکل‌گیری آن‌ها نداشته و هیچ نفعی از پیروزی آن‌ها نخواهد برد. سندیکاها و سازمان‌های صنفی اقشار مختلف جامعه، مکمل احزاب مردمی و تنها راه تعمیق دموکراسی‌اند؛ وگرنه پوپولیسم پیروز خواهد شد. 

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۵

هنوز پیداست ردپای آن‌ها که رفته‌اند. آن‌ها که دستی تکان دادند، و آن‌ها که فاجعه‌بار، نرسیدند. آن‌ها که گویی برای خداحافظی آفریده شده بودند. برای همیشه رفتن، برای «چو ماه نو، جلوه‌گری کردن و رو بستن» و برای ردپا گذاشتن روی برف‌های سنگین دل غمگین ما، و حالا نقش‌شان با هر «هاها»ی نفسِ‌گرم، روی شیشه‌ی پنجره‌ی حافظه نقش می‌بندد.

مهاجرت، تجربه‌ی سنگینیِ وجود است. وقتی که در وطن هستی، بر گرده‌ی شبکه‌ی عظیم و درهم تنیده‌ای از روابط آشنا و مألوف نشسته‌ای. شبکه‌ای که وزنِ وجودت را بین عزیزان‌ات توزیع و برای خودت تحمل‌پذیر می‌کند. اما در موقعیت مهاجرت، این شبکه‌ی حمایت‌کننده از دست می‌رود و یک‌باره، تمامِ وزنِ وجودت به پاهای خودت منتقل می‌شود و سبکیِ تحمل‌پذیرِ وجود، یک‌باره به سنگینیِ گاه تحمل‌ناپذیری بدل می‌شود‌. به این معنا، مهاجرت خصلتی معرفت‌بخش دارد. یعنی فرد، برای نخستین بار، وزن خود را مستقیماً تجربه می‌کند و امکان تازه‌ای برای «خودشناسی» می‌یابد. اما سنگینیِ وجود، موقعیت تهدید‌آمیزی‌ هم هست. وقتی که تمامِ سنگینیِ وجود، یک‌باره بر دوش خودت می‌افتد، زیر بار آن، به سمت فروپاشی می‌روی و این زنگ خطر تمام وجودت را به وضعیتی تدافعی می‌برد. درست مثل خارپشتی که در رویارویی با خطر، به درون خود می‌پیچد. اما وقتی که فرد به آستانه‌ی فروپاشی می‌رود (یعنی رشته‌های وجودش سست می‌شود)، امکان «بازآرایی» و «بازآفرینی» هم بر او گشوده‌تر می‌شود. می‌توانی در این موقعیت تازه، آرایشِ وجودت را تا حدی تغییر بدهی. البته درست است که در جهانِ بیگانه، فقدان شانه‌های حمایت‌گرِ عزیزانِ سابق، حسِ عمیقِ ناامنی را در ما دامن می‌زند؛ اما فقدانِ چشم‌های کنجکاو و قضاوت‌پیشه‌ی همان آشنایان، فضای تازه‌ای برای تغییر و «بازآفرینیِ خودِ تازه» فراهم می‌آورد. متوجه هستم که هویت ما تا حد زیادی در گرو نگاه دیگران است و وقتی که آن «دیگران» را از دست می‌دهیم و پشت سر می‌گذاریم، گویی بخش مهمی از هویت‌مان را پشت سرنهاده‌ایم. اما این غیبتِ دیگران و به تبع، تعلیقِ هویت در جهان تازه، به ما امکان می‌دهد که در برزخِ میانِ «رفتنِ دیگرانِ قدیم» و «هنوز نیامدنِ دیگرانِ تازه» دوباره در ساختار وجودمان تأمل کنیم و از این فرصت میان پرده‌ای برای تغییر ساختار و حدود خود بهره بجوییم. یعنی موقعیتِ «تهدید» (تهدید هویت قدیم) را به موقعیتِ «امکان» (امکان آفریدن هویتی تازه) بدل کنیم.
به این معنا، مهاجرت یک «موقعیتی مرزی»ست. برزخِ «نه این و نه آن» است. فضای تعلیق و بی‌تعلقی‌ست و همین، مجالی برای تغییر حدود «من» فراهم می‌کند. و شاید همین از جمله عواملی بوده است که سنت هجرت و سفر را برای سالکانِ طریقِ معنوی، بدل به تجربه‌ای عمیقاٌ دردناک اما غالباً شکوفاننده می‌کرده است.
مَنْ ظَلَمَ
ثُمَّ بَدَّلَ حُسْنًا بَعْدَ سُوءٍ
فَإِنِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (نمل، ۱۱)
کسی که ستم کند،
سپس به دنبال بدی، [کار] نیکی را
جایگزین [آن] سازد
[بداند] که من آمرزنده‌ مهربانم.

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۳۲

این روزها شاهد آن هستیم که در واکنش به اعتراضات مردمی و انعکاس رسانه‌ای رسانه‌های غیررسمی، عده‌ای از نیروهای به اصطلاح «چپ»، آن را با عنوان «چپِ برانداز» بایکوت و تکفیر می‌کنند. برای من که از موضع آنارشیستی به مسائل نگاه می‌کنم هم البته این پرسش پیش آمده است که خب، چپ اگر «برانداز» (=رادیکال) نیست، پس چیست؟ یا به عبارتی، بدیل «چپ برانداز» در جریانات چپ چیست؟ سیاهه‌ای به ذهنم رسید که البته شاید انواع دیگری از «چپ» هم (مانند «چپِ سیاه‌باز»، یا «چپِ خانم‌باز» یا غیره) از آن جا مانده باشد و به مرور تکیمل خواهد شد.
چپِ «بسوز و بساز»: چپی که می‌داند قدرتی در مبارزه با ج.ا و همچنین جایگاهی در میان کارگران و دیگر فرودستان ندارد، فلذا با آن به‌مثابه‌ی قدرتی محتوم و ماندنی کنار می‌آید و مخالف هرگونه شورش است. 
چپِ «بساز و بباز»: چپی که با ج.ا به‌عنوان سنگر مبارزه با امپریالیسم (آن هم فقط امپریالیسمِ آمریکا!) سازش می‌کند و نرد عشق می‌بازد.
چپِ «سرباز»: چپی که در مبارزه با آمریکا و همراهی با روسیه و چین چنان پیش می‌رود که سربازِ ولایت و شیفته‌ی «سردار دل‌ها» می‌شود.
چپِ «ناناز»: چپ برآمده از طبقات بالای جامعه که در سنگر آسایش کشورهای لیبرال‌دموکرات و سوسیال‌دموکرات آمریکای شمالی و اروپای غربی برای مردم درگیر تحریم خارجی و استبداد داخلی تئوری می‌بافد.
چپِ «پرواز»: چپی که دور هم جمع می‌شوند برای سیگاری بار زدن و پرواز با ماشین زمان به صحنه‌های انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و جنبش می ۶۸ فرانسه.
چپِ «بساز و بنداز»: چپی که مرتب در باب دیروز، امروز و فردا تئوری‌های اباطیل و اراجیف می‌سازد و به اقشار فرودست و نیروهای سیاسی می‌اندازد.
چپِ «شیراز»: چپ خسته، بسته و دلشکسته که چون حال تشکل‌یابی و نظریه‌پردازی ندارد، هرگونه شورش را حرکت آوانتوریستی تلقی می‌کند.

  • ۱۰ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۹

کتابی که می‌‌خواندم، جمله مشهور توماس هابز در فصل سیزدهم «لویاتان» درباره‌ی زندگی بشر در شرایط «وضع طبیعی» و «جنگ همه علیه همه» را نقل کرده بود و به نظرم رسید بهترین تصویر از زندگی من است: «تنها، فقیرانه، ناگوار، حیوانی و کوتاه».

  • ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۲۰

«برنامه‌ی گفت‌وگوی ملی درباره‌ی وفاق» که با ایده‌ی محمدرضا جلائی‌پور و به مدد معاونت راهبردی ریاست جمهوری (ج. ظریف) طراحی و اجرا شد، از همان ابتدا چنگی به دل نمی‌زد و از بدو طرح، همایش رایگان کوچینگ، موفقیت و ثروت برای ساده‌لوحان سیاسی به نظر می‌رسید. به عنوان نمونه، «تجربیات موفق جهانی وفاق» چه ربطی به ما در استبداد مطلقه‌ی ج.ا دارد؟ خب البته وقتی نخبگان ایده‌ی وفاق «محمد قوچانی» و «سعید آجرلو» و «میلاد دخانچی» و «هادی خانیکی» و «عباس عبدی» و «صادق زیباکلام» و «مقصود فراست‌خواه» و «هادی برهانی» و «محمد درویش» و «فیروزه صابر» و «الهه کولایی» و «بهاره آروین» و «مرتضی افقه» باشند، واضح است که راهی به دهی نتوان برد («لیست فعالین و اساتید دانشگاهی که اگر ج.ا نبود، باید در مترو گلس گوشی می‌فروختند» می‌توانست عنوان یک کار تحقیقی باشد اما خدا خیرشان دهد که خودشان لطف نموده، اسامی را برای ما جمع‌آوری به ما ارائه کردند). فیلم و صوت سخنرانی‌ها هم البته دیشب درفضای مجازی منتشر شد و متوجه شدم که تصویر و تصور من چندان هم دور از واقع نبوده است. اما در این بین، نامی هم وجود داشت که میان این‌همه، رسانه‌های اصلاح‌طلب همیشه تلاشی ستودنی و کوششی خستگی‌ناپذیر برای جلوه‌نمایی او انجام داده‌اند و هدف این یادداشت هم اوست: محمد فاضلی.

اگر تقسیم‌بندی چهارگانه‌ی مایکل بوراوی بر اساس تفکیک نوع دانش (تأملی و ابزاری) و مخاطب (دانشگاهی و غیردانشگاهی) را بپذیریم که به چهار کارکرد «جامعه‌شناسی حرفه‌ای»، «جامعه‌شناسی سیاست‌گذار»، «جامعه‌شناسی انتقادی» و «جامعه‌شناسی مردم‌مدار» می‌انجامد، و برای هر کدام مثال‌های ایده‌آلی در استادان متقدم و متأخر علوم اجتماعی ایران بجوییم (برای نمونه، دکتر شریعتی برای کار حرفه‌ای؛ دکتر اباذری و سنت چپ دانشگاه تهران برای کار انتقادی؛ دکتر محدثی برای کار مردم‌مدار؛ و دکتر خانیکی در وزارت علوم اصلاحات به‌عنوان کار سیاست‌گذار)، آن‌گاه می‌توان کارنامه‌ی محمد فاضلی را سنجید. محمد فاضلی (تا حد زیادی همچون دکتر جلایی‌پور در دانشگاه تهران) خلط کارکردهای چهارگانه‌ی حرفه‌ای، سیاست‌گذار، انتقادی و مردم‌مدار است، بی‌آنکه موقعیت خود را روشن سازد یا حتی هیچ‌کدام را با کیفیت قابل قبولی به انجام برساند. او هم مجددا به هیئت علمی دانشگاه بهشتی افزوده شده (حرفه‌ای)؛ هم در دولت مسئولیت داشته و دارد (سیاست‌گذار)؛ هم ژست منتقد سیاست‌های کلی حکمرانی دارد (انتقادی)؛ و هم با مخاطبان غیردانشگاهی با نگاه تأملی وارد بحث توئیتری می‌شود، در تلگرام یادداشت‌های عامه‌پسند می‌نویسد (که زیر تک‌تک آنها اصرار دارد «اگر این متن را پسندیدید، به اشتراک بگذارید» و آن‌ها را به‌سرعت به‌صورت کتاب‌های رزومه‌سازِ شبه‌علمی در نشر کویر منتشر می‌کند) و حتی برای تأثیرگذاری بر توده‌ای که حوصله‌ی خواندن ندارند، پادکست می‌سازد (مردم‌مدار).
اما شاید بتوان رد مشکل اصلی «دولت/ایده‌ی وفاق در ساختار ج.ا» را در همین مورد خاصِ آقای فاضلی دید و او را نماد دولت پزشکیان تصور نمود. نقش سیاست‌گذاری فاضلی در مسئولیت «معاون پژوهشی مرکز بررسی‌های استراتژیک» و «مدیر شبکه‌ی مطالعات سیاست‌گذاری عمومی» همچون «مشاور وزیر نیرو» و «رئیس مرکز امور اجتماعی منابع آب و انرژی»، در واقع نه سیاست‌گذار، که بیشتر مشاور و حتی «نمایش علمی» بود؛ زیرا خود او بهتر می‌داند آن کسانی که او را برای پست ریاست «سازمان محیط‌زیست» نپسندیدند و عیسی کلانتریِ دلالِ منابع آبی کشور را به آن پست گماردند، به مشاوره‌ی او نیازی نمی‌بینند! بنابراین، تمام این نقش‌ها به پروپاگاندای شبه‌علمی دولت برای تبلیغ سیاست‌ها و تهییج توده برای پذیرش آن فروکاسته می‌شود. اینجاست که او حتی به نقش مبلغ کاندیدای انتخاباتی در انتخابات ریاست‌جمهوری هم تن می‌دهد و در نهایت، تمام جهدِ بی‌توفیقِ جاه و مقام را، تحت عنوان «دغدغه‌ی ایران» - آن‌هم ایرانی بر «لبه‌ی تیغ» - برای مردم، دانشگاه و دولت فاکتور می‌کند: مردمی که چون دیدگاه تأملی دانشگاهیان را گوش نداده‌اند، جاهل‌ مانده‌اند؛ دانشگاهیانی که «اسیر ایدئولوژی‌های چپ» بوده‌اند و نه درگیر کار حرفه‌ای با دانش ابزاری؛ دولت-حکومتی که چون سخن او را توجه نکرده، پس به حکمرانی خوب نخواهد رسید؛ و...

  • ۳۰ دی ۰۳ ، ۰۹:۵۷

درمورد کارزارِ آزادی ثلاثه‌ی محصوره صحبت می‌کردیم و گفتم که من هم برای آزادی مهندس موسوی و همسرشان این کارزار را امضا کرده‌ام و بیست‌وپنجم بهمن انشاا... در تهران خواهم بود. یکی از آشنایانِ حاضر پرسید: «آخر تو کدوم "ور"ی هستی؟» من که البته به طنز آن دو بیت معروف عطار را خواندم، که: «نه در مسجد گذارندم که رند است/ نه در می‌خانه کین خمار خام است!/ میان مسجد و می‌خانه راهی‌ست!/ بجویید ای عزیزان کین کدام است!». اما ورای همه‌ی این‌ها، من فکر می‌کنم به قول دهباشی، «ورِ» خوب، «ورِ» آدم‌های منصف و میهن‌دوست است. البته یعنی کسانی که میهن را، «اجتماع اشتراکی شهروندان آزاد و برابر» می‌دانند و هماره می‌ستیزند با هر آن‌چه که این «آزادی»و «برابری» و «شهروندی» را تهدید و تحدید می‌کند. «انصاف» که  البته یک صفت فردی‌ست و هر انسانی مسئولیت دارد که در تقویت آن در نهاد خویشتن بکوشد. اما به گمان من، در این شرایط خطیری که ما در آن به سر می‌بریم، لازمه‌ی «میهن‌دوستی»، درک اقتصائات اقتصادی و البته هشدارهای سیاست منطقه‌ای و داخلی‌ست. بر این اساس، من یک اصلاح‌طلبم و همواره یک اصلاح‌طلب خواهم ماند.

اما من «اصلاح‌طلب» را، در معنی‌ای مرزی و آستانه‌ای می‌فهمم و «اصلاح‌طلبی ساختاری» (در بیان تاج‌زاده) یا «گذارطلبی» (به بنان دباغ) که من هم به آن می‌اندیشم، با ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ مهندس موسوی، یک نماد سیاسی و با همایش مجازی «نجات ایران» (که این تعبیر و نام‌گذاری هم از متن همان بیانیه‌ی مهندس موسوی‌ست) نحبگان داخلی و خارجی خودش را هم پیدا کرده است. مطابق آن بیانیه (که به نوعی، مانیفست این جریان است)، این جریان اساسا فروتن است و برخلاف دو گروه معاند و موافق ج.ا، اساسا ادعایی ندارد که حقیقت غایی و نهایی نزد اوست. این جریان فقط یک معیار را به رسمیت می‌شناسد: «جمهور مردم». چنین است که این طرح سه‌مرحله‌ای معنادار می‌شود: یکم) آیا جمهور مردم خواهان تغییر قانون اساسی هستند؟ «برگزاری همه‌پرسی آزاد و سالم در مورد ضرورت تغییر یا تدوین قانون اساسی جدید». دوم) اگر جمهور مردم طالب تغییر قانون اساسی بود باید مجلس موسسانی متشکل از آرای مستقیم مردمی تشکیل شود. به نظرم می‌رسد که مهندس در نگارش این سطور به تجربه‌ی ۲۰۲۰ شیلی نظر داشته‌اند: «در صورت پاسخ مثبت مردم، تشکیل مجلس مؤسسان مرکب از نمایندگان واقعی ملت از طریق انتخاباتی آزاد و منصفانه». و در نهایت، باز هم داور نهاییِ خروجیِ مجلس موسسان، جمهور مردم است: «همه‌پرسی درباره متن مصوب آن مجلس به منظور استقرار نظامی مبتنی بر حاکمیت قانون و مطابق باموازین حقوق انسانی و برخاسته از اراده مردم». البته خود مهندس هم هوشمندانه اشاره می‌کنند که این پروسه بسیار ابهام آلود است: «این پیشنهاد با ابهاماتی همراه است. کمترینش آنکه چه کسی قرار است آن را بپذیرد یا به اجرا بگذارد. از آن بالاتر چه باید کرد تا چهل سال بعد از نو به همین نقطه باز نگردیم و از سوی آیندگان سرزنش نشویم. از آن مبرم‌تر، چگونه به توانایی‌مان برای عبور از این مرحله ایمان بیاوریم.» این ادعا البته با نظر به شرایط فعلی درست هست، اما اتفاقا با نظر به شرایط فعلی ضرورتا هم درست نیست؛ چون توازن قوای فعلی، ضرورتا پابرجا نیست! 

مورد بسیار مهمی که بین مهندس موسوی (و حامیان‌شان) با آقای خاتمی (و پیروان‌شان) -که البته هر دو گروه مخالف تغییرات رادیکال هستند- مرزگذاری می‌کند، نوع نگاه به «جامعه» است. «وفاق» و «توافق سازی» که کلیدواژه‌ی اصلی نواصلاح‌طلبیِ متاخر است (که پاسخی به تز «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا»ی اصلاح‌طلبیِ متقدم بود) در عمل به نوعی دولت‌گراییِ افراطی منتج شده، تا به جایی که سخن‌گوی محترم دولت وفاق صراحتا اذعان می‌کنند نیازی به راهپیمایی و لشکرکشی خیابانی و سر و صدا و جار و جنجال نیست چرا که این کارها مسیر توافق‌سازی را مسدود می‌کند! به واقع مطابق این تلقی، «جامعه» به عنوان یک مزاحم، یک پارازیت و یک اخلال تلقی می‌شود در حالی که از او صرفا توقع می‌رود به مثابه «طفلی صغیر» اختیارات و خواسته‌های خود را به «دولت» اصلاح‌طلب (همان خدای زمینی) تفویض کند! 

من نقش قابل توجه دولت در فراهم کردن بستری برای امکان رشد را انکار نمی‌کنم و البته که از انتخابات به عنوان ابزاری که بتوانم بخشی از قوه‌ی مجریه را به خدمت درآورم هم استفاده می‌کنم. اما فکر می‌کنم محدود و متوقف ماندن در دولت و تقلیل سیاست به مدیریت (و بدتر از آن، تقلیل سیاست به مدیران!) را نقطه‌ی ضعف اصلی اصلاح‌طلبان دولت‌گرا می‌دانم و فکر می‌کنم نقطه‌‌ی افتراق دقیقا این‌جاست که من بیش از یک ایده‌ی سیاسی، به یک نظریه‌ی اجتماعی می‌اندیشم و چشمانم معطوف به این پرسش است که چطور می‌توانیم اقشارِ سایه شده و طرد شده و رانده شده و نادیده‌ گرفته شده را فرا بخوانیم، تا به شکلی «خودآیین»، خود صدای خویشتن باشند و قدرت موسس خود را به هیچ جناح، حزب و دولتی واگذار نکنند. چنین است که من یک اصلاح‌طلبِ جامعه‌گرا هستم و همواره یک اصلاح‌طلبِ جامعه‌گرا خواهم ماند.

  • ۲۹ دی ۰۳ ، ۱۲:۳۱