دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

امیرمحمد خالقی

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۳۴ ق.ظ

خوب در خاطرم هست که اواخر شهریورماه ۱۴۰۲، ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با آذر تلفنی حرف می‌زدیم، در راستای این که من در زندگی‌ام کار افتخارآمیزی انجام نداده‌ام. گفته بود مثلا همین موسیقی که انواع سازها را بلدی و از این‌جور پرت‌و‌پلاها. گفتم من یک مارکسیست‌ام. مارکس در یک نامه برای روگه گفته بود: «حقیقتا چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن‌که بهترین و بزرگترین و برنده و موفق می‌شود ، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را پیش‌تر باخته است! رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها، هیچ افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز، انسان راستین اتفاقاً از موفقیت‌هایش، «شرمگین» است نه مفتخر به آن‌ها. و این شرم، خود یک انقلاب است.» (هم‌ارز با سعدی: «یکی اول از تندرستان منم/ که ریشی ببینم بلرزد تنم/...»)
امیرمحمد خالقی، اهل یکی از «روستا»های خراسان جنوبی (دارای بالاترین آمار فقر مطلق، گرسنگی، سوءتغذیه و بی‌کاری در استان‌های میهن آریایی-اسلامی ما)، که می‌توانست «من» باشد، یا حتی آ. باشد که او هم از یکی از روستاهای خلخال است (و «هر کجا هست خدایا به سلامت دارش») به خاطر لپ‌تاپی که معلوم نیست حاصل پس‌انداز چند ماه و چه بسا چند سال خانواده‌اش بود، به قتل رسید. هنوز «صورت عشق را بر سینه نفشرده» بود. خب، نفس عمیقی می‌کشیم و می‌گوییم اشکالی ندارد. «این صبر که من می‌کنم، افشردن جان است»؛ اما صبر می‌کنیم. صبر می‌کنیم و نفرت ذخیره می‌کنیم. نفرت ذخیره می‌کنیم.
اگر نمی‌نوشتم، و اگر اجرای مقام «نهاوند» منیرالبشیر را نمی‌شنیدم، حتما خفه می‌شدم. به قول نسوی، «پیوسته، پسته‌وار، شوربختی خود را به درد خنده پوشیده می‌دارم. قصه‌ی غصه که می‌نویسی، گوشه‌ی جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟! به کدام مشتاق، شداید فراق می‌نویسی و به کدام مشفق، قصه‌ی اشتیاق می‌گویی؟!». 

  • ۰۳/۱۱/۲۶