امشب که با امیررضا و محمدفاضل میچریدیم، سعی کردند به من بابت پایان بیست سال زندگی امید بدهند و اینجور چیزها. و به نظرم رسید زندگی برای اینها انگار «جایزه» است. یا «پاداش» است. اما برای من انگار مجازات است.
- ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۱
امشب که با امیررضا و محمدفاضل میچریدیم، سعی کردند به من بابت پایان بیست سال زندگی امید بدهند و اینجور چیزها. و به نظرم رسید زندگی برای اینها انگار «جایزه» است. یا «پاداش» است. اما برای من انگار مجازات است.
گفتهاند با پیروزی پزشکیان، انشاءالله برای رفع حصر «خبرهای خوبی» در پیش باشد. البته از شماره خارج شده دفعاتی که اصلاحطلبجماعت با رفع حصر بازی کردند -تا جایی که اصلا از نظام حساسیت ایرانی خارج شده. علیایحال، رفع حصر خوب است. اما رابطهی مردم با به اصطلاح «حاکمیت» را به آستانهی ترمیم نمیرساند. نظارت استصوابی را برمیدارید؟ سگان ارشادی را جمع میکنید؟ اشرار سپاهی و اوباش امنیتی را به پادگان برمیگردانید؟ از بانیان و جانیان تقاص میستانید؟ سلطه و سیطرهی رهبری را کنترل میکنید؟ نه؟! پس «خبرهای خوبی» وجود ندارد.
امروز، دولت متجاوز روسیه وسیعترین حملات موشکی از ابتدای جنگ تا به حال را، به زیرساختهای انرژی اوکراین انجام داد. و قطعیهای برق اعلام شده در اوکراین معادل یک روز عادی در صنعت ایران است که تعطیلی هفتگی دارند. کجایید آقای فاضلی؟ حمله به ایران شر مطلق بود با این کثافتی که ما داریم دروناش دست و پا میزنیم؟
دفاع از آزادی عقیده و آزادی بیان، تمام و کمال و بیهیچ قید و شرط، احترام به آن عقیده و بیان آزاد نیست. تحمل آنهاست. تحملی که گاه بسیار دشوار میشود.
«امثال پدر من شهید نشدند تا...»، «آرمان امثال پدر من این نبود که...»، و امثال این بسیار مزخرفاند. مردم قرار نیست الیالابد خودشان را با وضعیت روانی آن زمان پدر تو تنظیم کنند. بیایید خیالاندیش باشیم و فکر کنیم که کاش حتی اگر خودش هم بود، راه و آرماناش را ادامه نمیداد.
چرا اینها متوجه تناقض مضحکی که ارائه میدهند، نیستند؟ از یک طرف تصویر اهورایی از سرزمین «ایران» ارائه میدهند که اصلا خیلی خداست، و حتی ازلی و ابدیست. بعد میگویند که ای وای، اگر چهارتا قومیت در ذیل خاک باشند ممکن است اوف بشود، قلباش درد بگیرد، عفونت کند و کما و این داستانها!
برخلاف شعارهای قلب و مغز و دست، سلام بر زحمتکشان سازشناپذیر!
خلافکارها رو با دولت محلی نیوکاسل اشتباه گرفتهاید، که به او گفته شود: «فلان کار را برای جامعه انجام بدهید!» اینها اگر جامعهستیز نبودند که داعش نبودند. یعنی فکر میکنید جامعهستیز یادداشت میکند که فرمودهاید چه چیز به نفع جامعه است تا برود برایتان انجام دهد؟!
اگر خیلی دلنگران دغدغههای نژادپرستانهتان هستید و بدون کمک داعش هم کارتان راه نمیافتد، نباید از او درخواست کنید. باید وادارش کنید. باید چند افغانی اجیر کنید تا به ائمهی جمعه با چاقو و قمه حمله کنند. آنوقت به خاطر امنیت خودشان «شاید» مجبور شوند اقدامی کنند. و بله، مثال «آلودگی هوای شهر تهران»، همان «شاید» را هم با تردیدی جدی مواجه کرده.
از پس فرشتهی روی شانه چپ و فرشتهی روی شانه راست برمیآیم. اما یک فرشتهی سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک مینشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک میشوم. دیگر چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل، در جایی پرت، در مثلا چین باشم، یا زیر ایفل، یا برهوت خاورمیانه؟ وقتی این کلاغ همهجا با من است. کار این فرشته البته، فقط خراب کردن قصههاست. مثل قصهی «حالا جای خوبی دارم زندگی میکنم». مثل قصهی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصهی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصهی «میشود موفق شد». کار این فرشته، شکنجه است. شکنجه، با بیدار نگه داشتن.
برای بار چهارم پخش میکنم: گلهای رنگارنگ، برنامهی شمارهی ۲۱۷. این صدا در تاریخ موسیقی ایران جاودانه است. ابتدا اجرای «کاروان» استاد صبا، که تا آنجا که من میفهمم سقف کمال موسیقی ایرانیست، با اجرای درخشان عالیجناب بدیعی. سپس اجرای نفسگیر «دیلمان» صبا، با غزل سعدی و صدای بنان که مقدمهای برای آن تصنیف بینظیری که محجوبی سامان داده.
اما رهی اینها را برای «مریم فیروز» مینوشته که اصلا خودش داستانیست پر آب چشم و خون دل. گویا بعد از طلاق از همسر اول، رابطهای گرم و صمیمی با رهی پیدا میکند، اما در نهایت قید همهی آن «عاشقیها در سر» و «دیوانگیها در دل» را میزند تا در کنار همسنگرش بماند. یعنی با کیانوری ازدواج میکند! اما امشب، بیش از رهی، دل من برای همین مریم خانم سوخت. تصور میکنم که وقتی پیچ رادیو را باز میکرد، صدای گرم و حزین بنان را میشنید که با این ترانه حامل پیام عاشق جگرسوختهاش بود. تصور اینکه همهی کارمندان رادیو بدانند که این شعر برای چه کسی سروده شده است، تصور اینکه نوازندهها و خوانندهها در توافقی ناگفته همگی دست به دست هم بدهند تا پیغامبر دل مجروح عاشقت باشند. اینکه بیخبر از همهجا در تاکسی نشستهای و میخواهی به جلسهی حزب بروی، و رادیوی روشن بخواند که «با تو وفا کردم تا به تنم جان بود/ مهر و وفاداری با تو چه دارد سود؟!» و راننده هم اتفاقی نگاهی به تو بیندازد. یا در کافهای با جمع «رفقا» نشستهاید و همینطور که گرم صحبتاید و اندر اهمیت اتحاد و همدلی نطق میکنید، یک مرتبه سکوت حاکم شود و از گرامافون کافه بشنوید که صدای گرفتهای با سوز میخواند: «ز وفا ز چه رو نگهی سوی ما نکنی؟/ نگهی ز وفا به رهی نکنی؟!» و سنگینی نگاه دوستانتان بر شما فرو میریزد؛ دوستانی که خوب میدانند که مخاطب این شعر شمایید.
امشب بیش از رهی دلم برای مریم سوخت. شاید هیچکس مثل رهی نتوانسته چنین انتقامی از معشوق خود بگیرد. این بیت هم شرح حال رهیست:
به حضورِ تو اگر کس، غزلی ز من سراید،
چه شود اگر نوازی، به همین که: «دانم او را»...