که هست گرمی دلها ز نالههای رهی
برای بار چهارم پخش میکنم: گلهای رنگارنگ، برنامهی شمارهی ۲۱۷. این صدا در تاریخ موسیقی ایران جاودانه است. ابتدا اجرای «کاروان» استاد صبا، که تا آنجا که من میفهمم سقف کمال موسیقی ایرانیست، با اجرای درخشان عالیجناب بدیعی. سپس اجرای نفسگیر «دیلمان» صبا، با غزل سعدی و صدای بنان که مقدمهای برای آن تصنیف بینظیری که محجوبی سامان داده.
اما رهی اینها را برای «مریم فیروز» مینوشته که اصلا خودش داستانیست پر آب چشم و خون دل. گویا بعد از طلاق از همسر اول، رابطهای گرم و صمیمی با رهی پیدا میکند، اما در نهایت قید همهی آن «عاشقیها در سر» و «دیوانگیها در دل» را میزند تا در کنار همسنگرش بماند. یعنی با کیانوری ازدواج میکند! اما امشب، بیش از رهی، دل من برای همین مریم خانم سوخت. تصور میکنم که وقتی پیچ رادیو را باز میکرد، صدای گرم و حزین بنان را میشنید که با این ترانه حامل پیام عاشق جگرسوختهاش بود. تصور اینکه همهی کارمندان رادیو بدانند که این شعر برای چه کسی سروده شده است، تصور اینکه نوازندهها و خوانندهها در توافقی ناگفته همگی دست به دست هم بدهند تا پیغامبر دل مجروح عاشقت باشند. اینکه بیخبر از همهجا در تاکسی نشستهای و میخواهی به جلسهی حزب بروی، و رادیوی روشن بخواند که «با تو وفا کردم تا به تنم جان بود/ مهر و وفاداری با تو چه دارد سود؟!» و راننده هم اتفاقی نگاهی به تو بیندازد. یا در کافهای با جمع «رفقا» نشستهاید و همینطور که گرم صحبتاید و اندر اهمیت اتحاد و همدلی نطق میکنید، یک مرتبه سکوت حاکم شود و از گرامافون کافه بشنوید که صدای گرفتهای با سوز میخواند: «ز وفا ز چه رو نگهی سوی ما نکنی؟/ نگهی ز وفا به رهی نکنی؟!» و سنگینی نگاه دوستانتان بر شما فرو میریزد؛ دوستانی که خوب میدانند که مخاطب این شعر شمایید.
امشب بیش از رهی دلم برای مریم سوخت. شاید هیچکس مثل رهی نتوانسته چنین انتقامی از معشوق خود بگیرد. این بیت هم شرح حال رهیست:
به حضورِ تو اگر کس، غزلی ز من سراید،
چه شود اگر نوازی، به همین که: «دانم او را»...
- ۰۳/۰۵/۳۰