دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

پیش‌تر کلیسایی را دیده بودم که گفته می‌شد گنجایش سه‌هزار نفر دارد، اما از عکس‌اش چنین برمی‌آمد که حتی برای یک لحظه هم جایی برای لذت معنوی نیست. یعنی اگر قاب بالا (پدر/پسر/روح‌القدس) را حذف می‌کردند، کاملا ممکن بود که آدک به اشتباه بیفتد که در یک کنفرانس پزشکی نشسته است! 

فضای معنوی (اعم از فیلم، موسیقی، و حتی مکان!) را فقط یک آدم معنوی می‌تواند بسازد. کسی که تجربه‌ی معنوی دارد. کسی که می‌فهمد چگونه کار می‌کند آن نیرویی که چنان کششی دارد و آن‌چنان جوششی ایجاد می‌کند که فرد را در زمستان و تابستان به آن‌جا بکشاند. کسی که آن نیرو را می‌شناسد و آن را زندگی می‌کند. نه کسی که صرفا یک مهندس است. مشکل این فیلم هم دقیقا همین‌جا بود: کو آدم معنوی؟

و دیشب؛ تجربه‌ی اتاق «اعتراف» کلیساگونه. سطلی به دستم دادند و گفتند بگو. هرچه که می‌گفتم، کمی هم بالا می‌آوردم. آن‌قدر گفتم و آن‌قدر بالا آوردم که سطل پر شد. تماما لبریز. گفتند نترس که تا بی‌نهایت سطل داریم! ولی از جایی، تهوع‌ام تمام شد، اما اعترافاتم نه. می‌گفتم، اما بالا نمی‌آوردم، که گوشت تن‌ام کنده می‌شد! از درد بیدار شدم.

امشب، بر خلاف سال‌های پیش، خیابان میرزای شیرازی را، این‌بار تنهایی قدم می‌زنم. 

اگر بود، امروز ۲۳ ساله می‌شد. «یلدا»، مژده‌ای بود از دل شب یلدا. نهالی، روییده در کویر شجاعت و جسارت. دختری از نسل بی‌زندگی. ایران، تا ابد شرمسار او و نسل اوست.

امشب با فاضل به رغم سرمای پیشازمستانی خیابان‌های ساری را طی می‌کردیم و دل‌هامان از تپش آرزوهای فردای بهتر گرم و روشن می‌شد. به هر حال فاضل و الهام هم از آن‌هایی هستند که تصمیم گرفته‌اند خودشان را در دالان‌های پر پیچ و خم «مهاجرت» رها کنند، با این نگاه که «یا بگذرد، یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها». و در نهایت حرف رفت به آن‌جا که شاید رابطه‌شان به سان موارد متعدد مشابه، زیر چرخ‌ سنگین و سهمگین مهاجرت له شود. برای التیام دل غمگین‌اش، شعر فروغ را خواندم: 

شب پر از قطره‌های الماس است؛ / از سیاهی چرا هراسیدن؟
آنچه از شب به جای می‌ماند، / عطر سکرآور گل یاس است!
آری! آغاز دوست داشتن است! / گرچه پایان راه ناپیداست، 
من به پایان دگر نیندیشم! / که همین دوست داشتن زیباست!

در خبرها آمده که ظاهراً تلویزیون ملی ترکیه (TRT) پخش برنامه به زبان فارسی را آغاز کرده است. من هم حال و هوای شبکه‌های اجتماعی را که می‌بینم، انگار اوضاع نگران‌کننده شده است و بعضی‌ها، تخیلات را زیادی جدی گرفته‌اند. واضح است که همسایگان ما منتظرند ایران کمر خم کند تا مثل کفتارها پیکر کشور را پاره‌پاره کنند. آنکارا و آن بچه مزلف باکو بر طبل توهمات و تخیلات امپراتوری ترک می‌کوبند، کشورهای جعلی عربی که عمرشان از درخت‌های دانشگاه تهران کمتر است در آرزوی خوزستان و جزایر ما زوزه می‌کشند، پشت‌کوهی‌های طالبان لاف «خراسان بزرگ» می‌زنند و حتی توالت شماره‌ی یک خاورمیانه می‌گوید که بلوچستان باید به دامان مادرش برگردد. ناکارآمدی دولت هم باعث شده است که فضا برای هر نوع ترهات از جمله همین تجزیه‌طلبی باز شود. رعایت حقوق انسانی تک‌تک افراد فارغ از قومیت و زبان‌شان به جای خود و از نان شب هم واجب‌تر است، ولی به عنوان یک «فاشیست»(!) عرض می‌کنم که این‌ها به بهانه‌ی «لیبرال»بازی‌، ساز اجنبی را کوک می‌کنند و در این قبری که برایش گریه می‌کنند، مرده نیست. ایران باید بماند، به هر قیمتی! اول، حفظ این گربه‌ی گنده؛ بعد هر «ایسم» دیگر.

می‌توانم بفهمم که یکی، جور دیگری فکر کند. اما بعضی رفتارها بیش‌تر به معرکه‌گیری می‌ماند. عبدالکریمی‌ واقعاً ناامیدکننده است. سال‌هاست هیچ حرف جدیدی ندارد و گرفتار مکر منبر است!

خاطرم هست جایی دکتر شریعتی درمورد آن سود حرامی که به خامی جوانی به زندگی‌اش وارد شده بود، نوشته بود که تا همیشه یک گوشه‌ی قلبم باید برای این موضوع بسوزد. باید بسوزد. امشب هم برای من همین است. یک گوشه‌ی قلبم باید بسوزد. باید بسوزد تا فراموش‌اش نکنم.

این جمله‌ی «هر مزخرفی که هستی، خودت باش» از آن‌جایی شروع شد که قطب‌نمای انجیل را کنار گذاشتند. انجیل تعیین می‌کرد «آدم درست» چه کسی‌ست. و می‌توانستیم همه، از جمله خودمان، را بسنجیم که چقدر «آدم درست»ی هستیم. در فقدان آن استاندارد محکم انجیل، به عدد انسان‌ها، کاندید برای «آدم درست» وجود دارد، و خب، در برابر بی‌شمار کاندید، چه کسی به کسی غیر از خودش رأی می‌دهد؟
اما این یک وضعیت نرمال نیست. دقیقا به این دلیل که نمی‌توانیم توضیح بدهیم که چرا به خودمان رأی می‌دهیم، پس از توضیح دادن فرار می‌‌کنیم؛ و سپس وانمود می‌کنیم که این فرار، یک وضعیت نرمال است. اما نیست. یک بیماری‌ست. با بیماری می‌شود سال‌ها کنار آمد، اما در درازمدت پایداری ندارد. یا باید عقب‌نشینی کند، یا بیمار از پا بیفتد.

پسر نوح هم فکر می‌کرد همین‌که شنا بلد است کافی‌ست.

مفروض بدیهی: «هرچیزی که دفاع بطلبد، داستان هم می‌خواهد.» مثلا از شهری دفاع خواهند کرد که داستان داشته باشد. مهم نیست که چه داستانی. داستان یک شهر می‌تواند این باشد که اسکندر تأسیس‌اش کرد. داستان شهری دیگر می‌تواند این باشد که طاعون همه‌گیر شده بود، اما موسسان این شهر زنده ماندند و شهر را بنا کردند. کوفه داستان دارد. استانبول داستان دارد. نیویورک داستان دارد. شیراز داستان دارد. و البته صدق و کذب داستان هیچ اهمیتی ندارد. اما در شهرهای جدید، ما فقط یک تابلوی طلایی می‌بینیم: آیت‌الله رفسنجانی در فلان تاریخ به این‌جا آمد و روبان برید! این یک داستان نیست. این یک «پروژه‌»ست. و از پروژه هویتی حاصل نمی‌شود. و اگز هویتی وجود نداشته باشد، چیزی هم برای دفاع کردن باقی نمی‌ماند. دفاع، فقط حالت جنگی نیست‌. حتی دغدغه داشتن برای مرتب بودن شهر هم دفاع از شهر است. حتی ازدواج هم داستان می‌خواهد. «در فرودگاه چمدان من با چمدان یک خانم جابه‌جا شده بود و از آن‌جا با هم آشنا شدیم» یک داستان است. اما «همسرم را مریم‌سادات معرفی کرد و ما هم رفتیم خواستگاری» یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی «زن دادن پسر خانواده». از ازدواجی که داستان دارد می‌شود دفاع کرد. اما پروژه‌ها را هروقتی می‌شود کنسل کرد. حتی اگر برای روبان‌اش خرج زیادی شده باشد.

آن‌چه که آتئیست وطنی -که در قرن نوزدهم گیر کرده و به تازگی ملتفت شده که علم «ابطال‌پذیر» است و زین حیث بر هرچیز دیگری ارجحیت دارد- نمی‌فهمند، این است که در سطح کلان‌تر، کل حیات هم داستانی لازم دارد. و از حیاتی که داستان داشت، می‌شد دفاع کرد. کتب مقدس بودند که این داستان را فراهم می‌کردند. این‌که «ما ماهی بودیم، بعد میمون شدیم، بعد اینی که هست شدیم»، یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی تقسیم سلولی. و از پروژه که نمی‌شود دفاع کرد. برای همین بود که نتوانستم آدمی را که بالای پل ایستاده تا خودش را پایین بیندازد، منصرف کنم. چون داستانی نداشت که به خاطرش از حیات خودش دفاع کند. تنها چیزی که به او گفتم این بود که «عجله نکن. قرار نیست مرگ طبیعی خیلی معطل‌ات بذاره. یک مقدار دیگه هم صبر کن. باز هم فرصت هست که خودت رو بکشی.» بعد یادم آمد که او مثل من نیست و احتمالا تا سال‌ها زنده خواهد ماند. پس موضع‌ام را این‌طور اصلاح کردم: «هیچ ضرری از تعویق خودکشی بهت وارد نمیشه. دنیا داره هر روز بدتر میشه؟ پس صبر کن تا اون روزی خودت رو بکش که خیلی خیلی بدتر از امروزه. چرا الان؟ حتی از لحاظ شاعرانگی هم وزن بهتری داره. خیلی جالب‌تره که بگی «من آن روزی خودم را کشتم که پرنده‌ها مُردند!» اصلا زشته بپرسند کی خودت رو کشتی و بگی اون روزی که شیر کاکائوی ماهشام بیست درصد گرون شد! این قطار داره میره توی دره؟ خب چرا بپریم و بمیریم؟ صبر کن که بکوبه به کف دره و بمیریم.‌ مرگ ناشی از پریدن که لطفی نداره. صبر کن ببینیم قطار چجوری متلاشی میشه. هدف نداری؟ دست‌کم قدری کنجکاو باش». همین‌قدر مسخره.

نه. برای زنده ماندن، نیاز به پول، امید، ایمان یا حتی عشق نیست. باید داستانی داشته باشیم. داستانی که بتوانیم برای دیگری بگوییم و او باور کند که ما این کارها را کرده‌ایم و بدون ما این کارها ممکن نبوده. وقتی دیگران باور کنند، خودمان هم کم‌کم باور می‌کنیم. و امیدوار می‌شویم. و زندگی می‌کنیم. برای همین است که آدم‌ها برای خودشان مخاطب دست‌وپا می‌کنند. حتی تصور تنهایی می‌کشدشان. بیشترشان خانواده تشکیل می‌دهند تا بتوانند برای‌شان داستان بگویند. و برخی هم داستان‌نویس، شاعر، فیلم‌ساز و...می‌شوند تا برای آن‌ها داستان بگویند. اما من داستانی ندارم. بیست سال فرصت داشته‌ام تا برای خودم داستانی دست و پا کنم، اما نکرده‌ام. البته این‌که داستانی ندارم، به معنای آن نیست که کاری نکرده‌ام؛ اتفاقاً تمام زندگی دویده و جنگیده‌ام، اما اساسا هیچ فایده‌ای نداشته است. یعنی خودم مطمئن هستم که فایده‌ای نداشته است. چون نمی‌خواهم خودم را فریب بدهم. بنابراین، تلاشی برای اغوای خودم و القای این موثر بودن به دیگران ندارم. پس دلیلی برای دفاع از زنده ماندن خودم هم ندارم.

نباید با کسی وارد بحث شد که در عقیده‌اش متصلب است و می‌خواهد آن را به کرسی بنشاند. به طور کلی بحث با کسی که عقیده‌اش را می‌دانی و از آن ذره‌ای عبور نمی‌کند و حتی افتخار می‌کند که سال‌هاست ذره‌ای از باورهایش عقب نشینی نکرده و حتی بادی به غبغب می‌اندازد که «تا زنده‌ام هم تغییری نمی‌کنه»، به همان اندازه غلط است که وارد بحث با کسی شوی که از عقیده‌/نظریه‌اش هیچ نمی‌دانی و به مجادله جاهلانه و بیهوده می‌کشد. هم‌چنین از کسی که دوست دارد از طریق بحث و جدل خودش را مطرح یا سرگرم کند، باید دوری جست.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۷