غبارروبی...!
مفروض بدیهی: «هرچیزی که دفاع بطلبد، داستان هم میخواهد.» مثلا از شهری دفاع خواهند کرد که داستان داشته باشد. مهم نیست که چه داستانی. داستان یک شهر میتواند این باشد که اسکندر تأسیساش کرد. داستان شهری دیگر میتواند این باشد که طاعون همهگیر شده بود، اما موسسان این شهر زنده ماندند و شهر را بنا کردند. کوفه داستان دارد. استانبول داستان دارد. نیویورک داستان دارد. شیراز داستان دارد. و البته صدق و کذب داستان هیچ اهمیتی ندارد. اما در شهرهای جدید، ما فقط یک تابلوی طلایی میبینیم: آیتالله رفسنجانی در فلان تاریخ به اینجا آمد و روبان برید! این یک داستان نیست. این یک «پروژه»ست. و از پروژه هویتی حاصل نمیشود. و اگز هویتی وجود نداشته باشد، چیزی هم برای دفاع کردن باقی نمیماند. دفاع، فقط حالت جنگی نیست. حتی دغدغه داشتن برای مرتب بودن شهر هم دفاع از شهر است. حتی ازدواج هم داستان میخواهد. «در فرودگاه چمدان من با چمدان یک خانم جابهجا شده بود و از آنجا با هم آشنا شدیم» یک داستان است. اما «همسرم را مریمسادات معرفی کرد و ما هم رفتیم خواستگاری» یک داستان نیست. یک «پروژه»ست. پروژهی «زن دادن پسر خانواده». از ازدواجی که داستان دارد میشود دفاع کرد. اما پروژهها را هروقتی میشود کنسل کرد. حتی اگر برای روباناش خرج زیادی شده باشد.
آنچه که آتئیست وطنی -که در قرن نوزدهم گیر کرده و به تازگی ملتفت شده که علم «ابطالپذیر» است و زین حیث بر هرچیز دیگری ارجحیت دارد- نمیفهمند، این است که در سطح کلانتر، کل حیات هم داستانی لازم دارد. و از حیاتی که داستان داشت، میشد دفاع کرد. کتب مقدس بودند که این داستان را فراهم میکردند. اینکه «ما ماهی بودیم، بعد میمون شدیم، بعد اینی که هست شدیم»، یک داستان نیست. یک «پروژه»ست. پروژهی تقسیم سلولی. و از پروژه که نمیشود دفاع کرد. برای همین بود که نتوانستم آدمی را که بالای پل ایستاده تا خودش را پایین بیندازد، منصرف کنم. چون داستانی نداشت که به خاطرش از حیات خودش دفاع کند. تنها چیزی که به او گفتم این بود که «عجله نکن. قرار نیست مرگ طبیعی خیلی معطلات بذاره. یک مقدار دیگه هم صبر کن. باز هم فرصت هست که خودت رو بکشی.» بعد یادم آمد که او مثل من نیست و احتمالا تا سالها زنده خواهد ماند. پس موضعام را اینطور اصلاح کردم: «هیچ ضرری از تعویق خودکشی بهت وارد نمیشه. دنیا داره هر روز بدتر میشه؟ پس صبر کن تا اون روزی خودت رو بکش که خیلی خیلی بدتر از امروزه. چرا الان؟ حتی از لحاظ شاعرانگی هم وزن بهتری داره. خیلی جالبتره که بگی «من آن روزی خودم را کشتم که پرندهها مُردند!» اصلا زشته بپرسند کی خودت رو کشتی و بگی اون روزی که شیر کاکائوی ماهشام بیست درصد گرون شد! این قطار داره میره توی دره؟ خب چرا بپریم و بمیریم؟ صبر کن که بکوبه به کف دره و بمیریم. مرگ ناشی از پریدن که لطفی نداره. صبر کن ببینیم قطار چجوری متلاشی میشه. هدف نداری؟ دستکم قدری کنجکاو باش». همینقدر مسخره.
نه. برای زنده ماندن، نیاز به پول، امید، ایمان یا حتی عشق نیست. باید داستانی داشته باشیم. داستانی که بتوانیم برای دیگری بگوییم و او باور کند که ما این کارها را کردهایم و بدون ما این کارها ممکن نبوده. وقتی دیگران باور کنند، خودمان هم کمکم باور میکنیم. و امیدوار میشویم. و زندگی میکنیم. برای همین است که آدمها برای خودشان مخاطب دستوپا میکنند. حتی تصور تنهایی میکشدشان. بیشترشان خانواده تشکیل میدهند تا بتوانند برایشان داستان بگویند. و برخی هم داستاننویس، شاعر، فیلمساز و...میشوند تا برای آنها داستان بگویند. اما من داستانی ندارم. بیست سال فرصت داشتهام تا برای خودم داستانی دست و پا کنم، اما نکردهام. البته اینکه داستانی ندارم، به معنای آن نیست که کاری نکردهام؛ اتفاقاً تمام زندگی دویده و جنگیدهام، اما اساسا هیچ فایدهای نداشته است. یعنی خودم مطمئن هستم که فایدهای نداشته است. چون نمیخواهم خودم را فریب بدهم. بنابراین، تلاشی برای اغوای خودم و القای این موثر بودن به دیگران ندارم. پس دلیلی برای دفاع از زنده ماندن خودم هم ندارم.
- ۰۳/۰۹/۲۵