تنها امید جانم عیسی
دوشنبه, ۳ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ
و دیشب؛ تجربهی اتاق «اعتراف» کلیساگونه. سطلی به دستم دادند و گفتند بگو. هرچه که میگفتم، کمی هم بالا میآوردم. آنقدر گفتم و آنقدر بالا آوردم که سطل پر شد. تماما لبریز. گفتند نترس که تا بینهایت سطل داریم! ولی از جایی، تهوعام تمام شد، اما اعترافاتم نه. میگفتم، اما بالا نمیآوردم، که گوشت تنام کنده میشد! از درد بیدار شدم.
امشب، بر خلاف سالهای پیش، خیابان میرزای شیرازی را، اینبار تنهایی قدم میزنم.
- ۰۳/۱۰/۰۳