دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

مملکت که از دست رفته و دین که به صلیب کشیده شده، اما درد این نیست. درد، این هم نیست که مسجد را خر تصاحب کرده و دانشگاه در سیطره دلقک است. درد این است که دلقک‌ترین‌ها دانشگاه را تصاحب کرده‌اند. یعنی اگر بیرون جست‌جو کنی، دلقک‌تر از او نیابی!

با حمله به عراق و سوریه و پاکستان، فهمیدم ظاهراً با موجودات غریبی روبرو هستیم، که به طور سازمان‌یافته خرند!

این صدا بیش از حد تاریخی‌ست. از گذشته‌های دور. برای آن‌هایی خوانده شده که در ۱۲ آگوست ۱۹۶۷ در اردوگاه تل‌زعتر کشته شدند. اما مگر تصادفی‌ست؟ مگر تصادفی‌ست که شیمون پرز که آن روزها هنوز جایزه‌ی نوبل صلح را نبرده بود، فرمان کشتار تل‌زعتر را داده است و ۴۷ سال بعد رییس‌جمهور اسراییلی باشد که هنوز فلسطینی می‌کشد. این صدا تاریخی‌ست اما درباره‌ی فلسطین همیشه می‌توان از کشتار حرف زد. ده‌ها سال است که فلسطینی می‌کشند تا فلسطینی‌ها تمام شوند اما فلسطین، مقاوم و پابرجا ایستاده. سرزمین انقلاب سنگ، سرزمین کودکانی که بزرگ نمی‌شوند، سرزمین خانه‌هایی که برای ویران شدن ساخته می‌شوند. دیروز تل‌زعتر بود و دیریاسین و کَپَرقاسم و قانا، صبرا و شتیلا و امروز هم غزه است. این‌ها تازه نیست، فقط وقاحت جهان است که بیشتر شده. تصویرهای مخابره شده، ملتی را نشان‌مان می‌دهند که با قهوه‌ی عصرگاهی، آتش‌بازی بمب‌ها را در غزه تماشا می‌کنند، از پیامک‌هایی که قبل از بمب‌ها به خانه‌ها می‌رسد، از تمدن خون‌ریز در حفاظ ارتش دفاعی و از چتر آهنین و از آن حرامی، «آقای نتانیاهو». آری، غزه را بدون تفنگ‌هایش محاصره کرده‌اند، اما از خاک این غزه سرانجام روزی تفنگ‌ها دوباره خواهند رویید و هم‌صدا با این صدای تاریخی خواهیم خواند: «برگیر تفنگ شهیدان به خاک افتاده را!»

[در ۱۲ آگوست ۱۹۶۷ ارتش اسراییل با فرمان شیمون پرز، با همدستی فالانژیست‌های راستگرای لبنانی وارد اردوگاه آوارگان فلسطینی در جنوب شرقی بیروت شدند و تعداد زیادی از فلسطینی‌های ساکن اردوگاه را به قتل رساندند. بعدها برخی سربازان اسراییلی در مورد وحشی‌گری فالانژیست‌ها تحت حمایت ارتش اسراییل شهادت دادند. آن‌ها شهادت دادند که فالانژیست‌ها فلسطینی‌ها را زنده سر بریدند و مثله کردند]

کسرایی را هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌ام. اما گاهی خیلی دلم برایش تنگ می‌شود. برای آن آقا معلم ساده‌ای که آدم بود و چپ بود و درد داشت. باور را هرموقع که می‌شنوم، چیزی در من موج بر می‌دارد و دلم روشن می‌شود از آن روح لطیف و قلبی که روشن‌تر از آب روان بود...

تا برآرم گوهری چون شب‌چراغ
از تو می‌گیرم به هر ساحل، چراغ! (کسرایی)

 

باور با صدای شاعر.

تأسیسات فیکس که در معرض جریانات دائم هستند در من احساسات نیهیلیستی بر می‌انگیزند. مثل یک چراغ برق، و یا توربین بادی، که ساعت‌ها، روزها، ماه‌ه وا سال‌ها، تکانی نمی‌خورد، اما هزاران نوع مختلف از خودروها از پایین‌اش به سرعت عبور می‌کنند، و هزار نوع مختلف از ابرها، از بالایش به کندی!  

یکی دیگر از مواردی که روانشناس‌ها نمی‌فهمند.

امروز، مردی را دیدم که هنگام عبور از خیابان تصادف کرد. البته واقعا خوش‌شانس بود که خیلی بدتر به زمین نخورد، اما همان‌قدر کافی بود تا تمام صورتش غرقه در خون شود. و من تا دیدم، گفتم حیف. من که سنگ و سردم، ترحمی ندارم و دلم هم برایش نسوخت؛ اما خیلی حیفم آمد که این‌قدر بی‌دلیل صورتش پاره شد. آخر اگر قرار است صورت‌مان پاره شود، باید یکی این کار را بکند که می‌خواهد ما را شکنجه کند، نه کسی که قصد بدی نداشته و فقط در رانندگی ناتوان بوده. اگر قرار است استخوان‌مان خرد شود، بهتر است که کسی با لوله‌ی فلزی زده باشد تا توبه‌ی سیاسی کنیم یا به کار ناکرده اعتراف کنیم، نه به خاطر این‌که سوار موتور به جایی زده باشیم! آن بدن‌های سالم، برای زندگی‌های آرام لازم‌اند. اما ما خون‌ها و دردها و زخم‌هایمان را، برای دشمنی با کسانی که ما را گروگان گرفته‌اند، لازم داریم. حالا واقعا می‌ترسم که ماشین‌ها به من بزنند، بابت فشار خون سکته کنم و یا حتی با سرطان پروستات بمیرم.
 

ظاهرا کابوس مهندسی عمران تمامی ندارد.

مشغول بوده‌ای به درس و بدبختی‌های خودت، چای می‌ریزی تا برای استراحت چرخی در تلگرام بزنی، که می‌بینی باز گوشه‌ای این مملکت خراب شده، عده‌ای بهایی را گرفته‌اند. به یاد رفیق بهایی‌ات می‌افتی. پیامی می‌دهی، پاسخی نمی‌دهد. خودت را قانع می‌کنی که شاید به اینترنت دسترسی ندارد و آنلاین نشده. پس تماس می‌گیری. برنمی‌دارد. برای آرام کردن خودت، فرض می‌کنی گوشی در حال شارژ و خودش جای دیگری‌ست. می‌گذرد و خبری نمی‌شود؛ از دوستان مشترک پرس‌و‌جو می‌کنی که خبری دارند یا نه. اخبار ضد و نقیض است، و تو می‌مانی و استرس و اضطراب و فکر کردن به انواع سناریوها. در حالی که مطلقا هیچ کاری هم از تو ساخته نیست. یعنی چه که ما در سال 2024 همان‌قدر استرس داریم که خانواده‌های لهستانی در 1942 استرس داشتند که هر لحظه ماموران گشتاپو در خانه‌ی کدام یهودی را با لگد باز خواهند کرد؟ به خدا هیچ جای دیگری از این دنیا چنین شرایطی حاکم نیست. در هیچ جای تاریخ و دنیا حکومتی حاکم نبوده و نیست که این‌چنین جامع بدی‌ها بوده باشد: ظلم به‌ علاوه‌ی وقاحت به‌ علاوه‌ی خیره‌سری به‌ علاوه‌ی شرم‌آوری به‌ علاوه‌ی بی‌حیایی به‌ علاوه‌ی بی‌عرضگی به‌ علاوه‌ی بی‌سوادی به‌ علاوه‌ی تحجر به‌ علاوه‌ی ضعف به‌ علاوه‌ی حقارت به علاوه‌ی عقب‌ماندگی به‌ علاوه‌ی سادیسم به‌ علاوه‌ی پوچ‌گرایی به‌ علاوه‌ی بت‌پرستی به‌ علاوه‌ی ماکیاولیسم به‌ علاوه‌ی زن‌ستیزی به‌ علاوه‌ی طبیعت‌ستیزی به‌ علاوه‌ی زندگی‌ستیزی به‌ علاوه‌ی علم‌ستیزی به‌ علاوه‌ی عقل‌ستیزی به‌ علاوه‌ی قلدری به‌ علاوه‌ی توسری‌خوری به‌ علاوه‌ی خریت به‌ علاوه‌ی منفعت‌طلبی...لعنت. لعنت. آخر چقدر باید گرفتار رذالت بود که از بقای این همه کثافت و نجاست و دنائت دفاع کرد؟

 

به ما گفتند نهج‌البلاغه بخوانید. بعد از قرآن، باید به نهج‌البلاغه مسلط شد. حتی برای از بر کردنش جایزه می‌دادند. ولی ما از بر نکردیم، ما دنبال جایزه نبودیم، ما کنجکاو بودیم. و خواندیم. وقتی سوالات مسابقات‌شان را می‌دیدم، می‌خندیدم. خودشان هم نمی‌دانستند چه سوالاتی باید پرسید!

تقریباً همه‌ی نامه‌های امیرالمومنین به معاویه را می‌شود در یک سوال فشرده کرد. هرچه فرموده‌اند، برای این بوده که پرچم این سوال برافراشته شود: «تو اصلا کی هستی؟». نسبتی که با پیامبر نداری، برگزیده هم که نیستی، باتقواتر از بقیه هم نیستی، کار خاصی هم که نکرده‌ای، در همه‌چیز سبقت‌گرفته از تو بسیارند، در هیچ‌چیز خاص نیستی، شاید فقط در فریب افکار عمومی. پس بر چه مبنایی تو باید امیر باشی؟ روی چه حسابی باید معتبر باشی؟ مسئله، فقط جانشینی پیامبر نبود، مسئله حتی فقط هدایت مسلمین نبود، مسئله این بود که چرا باید ناگهان یک نفر به ما تحمیل شود؟

جسارت شیعه در طول تاریخ این بود که از هر که در بالاست بپرسد «برای چه آن بالایی؟»، و از هر که بزرگش کرده‌اند بپرسد «تو برای چه بزرگ شده‌ای؟». البته در قرون بعد، به صورت احتمالا سازمان‌یافته این «جسارت» را خشکاندند، و آن را با «جنون» جایگزین کردند. گفتند جسارت شیعه، یعنی تهور! یعنی انجام کارهایی که عقلا نمی‌کنند! و متاسفانه شیعه‌ای که جرئت داشت به همه بگوید «خرت به چند؟» تبدیل شد به شیعه‌ای که به خریت می‌بالید!

آن جسارت اجتماعی از بین رفت، و گرنه امروز هم از ولی فقیه پرسیده می‌شد «تو اصلا کی هستی؟»، به فلان سرداری که بی‌دلیل بادش کرده‌اند گفته می‌شد «تو سگ که باشی؟» به این سلبریتی‌ای که مرجع شده گفته می‌شد «تو چرا باید مهم باشی؟» به آن تحلیل‌گری که کنتور نمی‌اندازند چقدر مهمل بگوید، گفته می‌شد «چرا باید تو را جدی گرفت؟» و اصلا چرا همه شماها در جایگاهی هستید که هستید؟ مگر که هستید؟

‍ چند روزی‌ست اسیر این شطحیات عمادالدین نسیمی [صوفی قرن هشتم که به آذری و فارسی و عربی شعر می‌سرود] با این اجرای شورانگیز گروه سامی یوسف شده‌ام. خاصه آن‌جا که آن خانم عاشقان و دل‌باختگان را فرا می‌خواند، که دیگر فوران عاطفه است. به خاطر همین گونه «فیض روح‌القدس»ها بر نسیمی بود که در در دهه‌ی چهارم حیات، از زندگی بزرگ‌تر شد و درست زمانی که خون جوشان و خروشان در رگانش شریان داشت، «مسیح‌»وار تکفیر شد، پوستش کندند و جنازه‌اش شقه‌شقه کردند و در آتش جهالت سوزاندند...

بیدلی در همه احوال خدا با او بود        او نمی‌دیدش و از او دور خدایا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند       جرم‌اش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید       دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد (حافظ)