به ما گفتند نهجالبلاغه بخوانید. بعد از قرآن، باید به نهجالبلاغه مسلط شد. حتی برای از بر کردنش جایزه میدادند. ولی ما از بر نکردیم، ما دنبال جایزه نبودیم، ما کنجکاو بودیم. و خواندیم. وقتی سوالات مسابقاتشان را میدیدم، میخندیدم. خودشان هم نمیدانستند چه سوالاتی باید پرسید!
تقریباً همهی نامههای امیرالمومنین به معاویه را میشود در یک سوال فشرده کرد. هرچه فرمودهاند، برای این بوده که پرچم این سوال برافراشته شود: «تو اصلا کی هستی؟». نسبتی که با پیامبر نداری، برگزیده هم که نیستی، باتقواتر از بقیه هم نیستی، کار خاصی هم که نکردهای، در همهچیز سبقتگرفته از تو بسیارند، در هیچچیز خاص نیستی، شاید فقط در فریب افکار عمومی. پس بر چه مبنایی تو باید امیر باشی؟ روی چه حسابی باید معتبر باشی؟ مسئله، فقط جانشینی پیامبر نبود، مسئله حتی فقط هدایت مسلمین نبود، مسئله این بود که چرا باید ناگهان یک نفر به ما تحمیل شود؟
جسارت شیعه در طول تاریخ این بود که از هر که در بالاست بپرسد «برای چه آن بالایی؟»، و از هر که بزرگش کردهاند بپرسد «تو برای چه بزرگ شدهای؟». البته در قرون بعد، به صورت احتمالا سازمانیافته این «جسارت» را خشکاندند، و آن را با «جنون» جایگزین کردند. گفتند جسارت شیعه، یعنی تهور! یعنی انجام کارهایی که عقلا نمیکنند! و متاسفانه شیعهای که جرئت داشت به همه بگوید «خرت به چند؟» تبدیل شد به شیعهای که به خریت میبالید!
آن جسارت اجتماعی از بین رفت، و گرنه امروز هم از ولی فقیه پرسیده میشد «تو اصلا کی هستی؟»، به فلان سرداری که بیدلیل بادش کردهاند گفته میشد «تو سگ که باشی؟» به این سلبریتیای که مرجع شده گفته میشد «تو چرا باید مهم باشی؟» به آن تحلیلگری که کنتور نمیاندازند چقدر مهمل بگوید، گفته میشد «چرا باید تو را جدی گرفت؟» و اصلا چرا همه شماها در جایگاهی هستید که هستید؟ مگر که هستید؟