امروز که با البرز مسیر تئاترشهر تا انقلاب را قدم میزدیم، یاد سال گذشته زنده شد. سیزدهم آذر ۱۴۰۱. با اینکه تاریک شده بود اما خیابان نجاتاللهی جایی نبود که به بهانهی تاریکی خلوت شود. نه، آنجا جایی نبود که هیچ انسان و ماشینی از آن عبور نکنند. شاید مردم عادی هم گمان کرده بودند آنجا جاییست که یا شورشیها جمع خواهند شد، یا ضدشورشیها. اما هیچکدام آنجا نبودند. هرطرف، فارغ از اینکه چه کارهی ماجرا باشد، از ترس حضور طرف دیگر، آنجا حضور نداشت. حال عجیبی میسازد فضایی که «ترس» تخلیهاش کرده باشد. مخصوصا اگه سوز هوا، تنت را وادار کند تا خودش را بر خودش بپیچد. حتی بعضی از چراغها هم از ترس سوخته بودند، و تاریکی بیشتر از چیزی شده بود که از شبِ مرکز شهر انتظار میرفت. عادت تعمیم دادنم، همدست عادت خیالبافیام شد. با خودم گفتم اگر دامنهی این فضای غریب، به کل شهر گسترده میشد، دقیقا چه حسی میداشتم؟ اگر ترس، همهی آدمها را میکشت و من تنها بازمانده میبودم، با چراغهایی که هر شب تعداد روشنهایشان کمتر میشود، در جایی که هیچکس نیست، و هیچ حرفی نیست، و همهی مسئلهها دفن شده، به چه چیزی فکر میکردم؟ چقدر آمادهی آن حد از تنهایی بودم؟ میدانستم چقدر میتواند هولناک و سرد باشد. شاید از سرما از پا میافتادم، اما از تنهایی؟ نه.
وقتی معترضین مثل پنگوئنها به هم چسبیده بودند تا سرمای کمتری سهم هرکس باشد، و با هر شعار-ناسزایشان، دست میزدند، با خودم گفتم، من هیچ تیمی ندارم. من برای اینها غصه میخورم، من برای اینها نگرانم، من برای آنهایی که در خانه نشستند هم نگرانم، برای همهی آنهایی که گزینهای جز عصیان برایشان باقی نمانده نگرانم، اما هیچکدام از دستهجات این جامعه، تیم من نیستند. کسی برای من کف نخواهد زد. حتی اگر زمان بگذرد. حتی اگر همه تغییر کنند. حتی اگر فاصلههای طبقاتی از بین برود. حتی اگه جای مظلوم و ظالم عوض شود. نسخهی تغییریافتهی این مردم هم مرا نخواهد پسندید. نه میتوانم پشت کسی قرار بگیرم و نه کسی میتواند پشتم قرار بگیرد. این یک تخیل نبود. همین الان، کل این شهر برای من متروکهست. مدتهاست که بوده. هیچکس جز خودم را نمیبینم. خلائیست که البته معمولا پر از نویز است و گاهی مثل آن شب، حتی نویزی هم در کار نیست.
نزدیک همانجایی که نباید خلوت میبود، به پیرزنی کمک کردم بارش را داخل کیسه بگذارد. گفت «خدا خیرت بده جوون.» فکر کرد نشنیدم. دوباره گفت. باز هم چیزی نگفتم. دو-سه بار دیگر هم تشکر کرد و آنقدر سکوت تحویل گرفت که سرش را بالا آورد تا مطمئن شود هنوز زندهام. داشتم نمیدیدماش. داشتم میدیدم که دارم نمیبینماش. کمکش کردم، تا فقط از جلوی چشمم دور شود. تا آدمی که نیاز به کمک دارد از جلوی چشمم دور شود. تا هر آدمی دور شود. تا صحنهی خالی روبرویم، خالیتر شود. آنقدر «هیچکس با من نیست» که دیگر هیچکس اصلا زنده نیست.
به خوابگاه که برگشتم، همان جلوی در، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و همهی بدنم را در خودم مچاله کردم. نورالله که نمیدانست چه شده، سعی کرد کمکم کند تا به اتاقم برسم. اما به همهی درخواستهای مکرر زانوهایم برای برخاستن جواب رد میدادم. هنوز هیچ قسمت از وجودم آمادهی ادامهی زندگی در زمانی که به نظر میرسید خیلی عقب است و اشتباهی شده، را نداشت. مطمئنم وقتی بلند شدم، روحم نشسته باقی ماند، و فقط جسمم ایستاد. میدانستم که از این به بعد، یک مرگدیدهی تنها هستم.