دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

اگر عبارت Ramadan decoration ideas (ایده‌های دکورسازی برای ماه رمضان) را در گوگل جست‌و‌جو کنیم، با تعداد زیادی سایت، و اغلب انگلیسی، مواجه خواهیم شد، که یا برای ساخت وسایل دکوری مخصوص ماه رمضان ایده داده‌اند و یا فروشنده آن وسایل هستند. اما هرچقدر سرچ‌ کنیم تا موارد مشابه را در سایت‌های فارسی پیدا کنیم، موفق نخواهیم شد. البته هست، اما صرفا به تزئین آش‌رشته خلاصه شده!
این تفاوت معناداری‌ست. رمضان را می‌شود در آمریکا، در دل شیطان بزرگ، جشن گرفت. اما در ام‌القرای اسلام، آن‌چنان همه از این فستیوال اجتماعی بیزارند که به ذهن کسی نرسیده که بد نیست خانه را تزیین کنیم که اقلا بچه‌ها هیجان داشته باشند!

 

کاش رمضان هرچه زودتر به صاحبان اصلی‌اش برگردد.

  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۵۸

امروز که با البرز مسیر تئاترشهر تا انقلاب را قدم می‌زدیم، یاد سال گذشته زنده شد. سیزدهم آذر ۱۴۰۱. با این‌که تاریک شده بود اما خیابان نجات‌اللهی جایی نبود که به بهانه‌ی تاریکی خلوت شود. نه، آن‌جا جایی نبود که هیچ انسان و ماشینی از آن عبور نکنند. شاید مردم عادی هم گمان کرده بودند آن‌جا جایی‌ست که یا شورشی‌ها جمع خواهند شد، یا ضدشورشی‌ها. اما هیچ‌کدام آن‌جا نبودند. هرطرف، فارغ از این‌که چه کاره‌ی ماجرا باشد، از ترس حضور طرف دیگر، آن‌جا حضور نداشت. حال عجیبی می‌سازد فضایی که «ترس» تخلیه‌اش کرده باشد. مخصوصا اگه سوز هوا، تنت را وادار کند تا خودش را بر خودش بپیچد. حتی بعضی از چراغ‌ها هم از ترس سوخته بودند، و تاریکی بیش‌تر از چیزی شده بود که از شبِ مرکز شهر انتظار می‌رفت. عادت تعمیم دادنم، هم‌دست عادت خیالبافی‌ام شد. با خودم گفتم اگر دامنه‌ی این فضای غریب، به کل شهر گسترده می‌شد، دقیقا چه حسی می‌داشتم؟ اگر ترس، همه‌ی آدم‌ها را می‌کشت و من تنها بازمانده می‌بودم، با چراغ‌هایی که هر شب تعداد روشن‌هایشان کمتر می‌شود، در جایی که هیچ‌کس نیست، و هیچ حرفی نیست، و همه‌ی مسئله‌ها دفن شده، به چه چیزی فکر می‌کردم؟ چقدر آماده‌ی آن حد از تنهایی‌ بودم؟ می‌دانستم چقدر می‌تواند هولناک و سرد باشد. شاید از سرما از پا می‌افتادم، اما از تنهایی؟ نه.

وقتی معترضین مثل پنگوئن‌ها به هم چسبیده بودند تا سرمای کمتری سهم هرکس باشد، و با هر شعار-ناسزایشان، دست می‌زدند، با خودم گفتم، من هیچ تیمی ندارم. من برای این‌ها غصه می‌خورم، من برای این‌ها نگرانم، من برای آن‌هایی که در خانه نشستند هم نگرانم، برای همه‌ی آن‌هایی که گزینه‌ای جز عصیان برایشان باقی نمانده نگرانم، اما هیچ‌کدام از دسته‌جات این جامعه، تیم من نیستند. کسی برای من کف نخواهد زد. حتی اگر زمان بگذرد. حتی اگر همه تغییر کنند. حتی اگر فاصله‌های طبقاتی از بین برود. حتی اگه جای مظلوم و ظالم عوض شود. نسخه‌ی تغییریافته‌ی این مردم هم مرا نخواهد پسندید. نه می‌توانم پشت کسی قرار بگیرم و نه کسی می‌تواند پشتم قرار بگیرد. این یک تخیل نبود. همین الان، کل این شهر برای من متروکه‌ست. مدت‌هاست که بوده. هیچ‌کس جز خودم را نمی‌بینم. خلائی‌ست که البته معمولا پر از نویز است و گاهی مثل آن شب، حتی نویزی هم در کار نیست.

نزدیک همان‌جایی که نباید خلوت می‌بود، به پیرزنی کمک کردم بارش را داخل کیسه بگذارد. گفت «خدا خیرت بده جوون.» فکر کرد نشنیدم. دوباره گفت. باز هم چیزی نگفتم. دو-سه بار دیگر هم تشکر کرد و آن‌قدر سکوت تحویل گرفت که سرش را بالا آورد تا مطمئن شود هنوز زنده‌ام. داشتم نمی‌دیدم‌اش. داشتم می‌دیدم که دارم نمی‌بینم‌اش. کمک‌ش کردم، تا فقط از جلوی چشمم دور شود. تا آدمی که نیاز به کمک دارد از جلوی چشمم دور شود. تا هر آدمی دور شود. تا صحنه‌ی خالی روبرویم، خالی‌تر شود. آن‌قدر «هیچ‌کس با من نیست» که دیگر هیچ‌کس اصلا زنده نیست. 

به خوابگاه که برگشتم، همان جلوی در، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و همه‌ی بدنم را در خودم مچاله کردم. نورالله که نمی‌دانست چه شده، سعی کرد کمکم کند تا به اتاقم برسم. اما به همه‌ی درخواست‌های مکرر زانوهایم برای برخاستن جواب رد می‌دادم. هنوز هیچ قسمت از وجودم آماده‌ی ادامه‌ی زندگی در زمانی که به نظر می‌رسید خیلی عقب است و اشتباهی شده، را نداشت. مطمئنم وقتی بلند شدم، روحم نشسته باقی ماند، و فقط جسمم ایستاد. می‌دانستم که از این به بعد، یک مرگ‌دیده‌‌ی تنها هستم.

 

  • ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۴۵

هندزفری، هابیل علی‌اف، لیوان خالی چای، کتاب «درآمدی بر آنارشیسم»، خدا و سر و صداهای کتاب‌خانه‌ی دانشکده، تنها شاهدان این غروب عمیقأ غم‌بار من‌اند. دوستی کتاب را که دستم دید، به تمسخر پرسید: «آنارشیستی؟!». با بی‌حوصلگی سری تکان دادم تا فقط ردش کنم. پرسید «چی باعث شد جذبش بشی؟» و سوال آشنایی بود. چرا که همه‌ی ایدئولوژی‌ها وعده‌ی بهشت می‌دهند، اما آنارشیسم که به طور خلاصه، «نه»گویی پیوسته و دائمی به بیشتر ایدئولوژی‌هاست، نه تنها هیچ وعده‌ای برای بهشت ندارد، بلکه احتمال هم می‌دهد که همچنان مشکلات زیادی وجود خواهند داشت. به دوستم لبخند محوی زدم و گفتم «مهم‌ نیست». اما کنجکاوی‌‌اش این تصور را ایجاد کرد که شاید آنارشیسم برای من یک جور فشن و مد است. مثل نوجوان‌هایی که متأثر از جوی گذرا، خودشان را دلقک می‌کنند با رنگ‌های مویی که فقط در فوتوشاپ می‌شود یافت.
اما آنارشیسم، یک ترند هیجانی نیست.‌ اتفاقاً آنارشیست شدن خیلی هم راحت و منطقی اتفاق می‌افتد. کافی‌ست بخواهیم خودمان باشیم بدون این‌که اسیر رویا باشیم.‌ و اگر مردم آنارشیست نیستند به این جهت است که یکی از این دو صفت در آن‌ها نیست. یعنی یا نمی‌خواهند خودشان باشند، و یا می‌خواهند خودشان باشند اما اسیر رویا هستند، و چون اسیر رویاها هستند به تفرعن می‌رسند و فرعون کسی‌ست که اولا اسیر رویاهایش است؛ ثانیا قدرتی کسب کرده، و ثالثا برای تحقق رویاهایش دست به قلدری می‌زند. در دنیای مدرن هم، اگر نخواهیم که خودمان باشیم، با دولت زورمندی که نقش پدر را برایمان بازی کند، و به ما دیکته کند که بهتر است چه جور آدمی باشیم، هیچ مشکلی نخواهیم داشت. در حالت دوم هم اگر بخواهیم خودمان باشیم اما اسیر رویاهایمان باشیم، باز هم با دولت زورمند مشکلی نخواهیم داشت، چرا که آن‌وقت می‌توانیم از زورمندی‌اش استفاده کنیم تا رویاهایمان را محقق کند! مثل رویای مرفه بودن همه! مثل رویای شیعه بودن همه! مثل رویای حرف زدن همه به زبان مادری ما!

بنابراین، پاسخ پرسش «آنارشیسم چه جذابیتی برات داشت؟»، این بود که «فرعون بودن جذابیتی برام نداشت». اما من سکوت کردم، لبخند زدم و صدای کمانچه را بلندتر کردم.

  • ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۳

گوساله...نه، چیز، یعنی «مرحوم»؛ خانه‌ای که واقع در بهترین نقطه‌ی شهر بود، و می‌توانست مطب یک پزشک خیر باشد را وقف کرده بود تا...حسینیه باشد! نهایتا وقتی به دیار باقی خزید، صد و بیست میلیون تومان از ثروتش را خرج کردند تا برایش در «مکان مناسب» قبر بخرند.

این، همان «جامعه‌ی مذهبی بی‌زکات» است که محمد بیشتر تبلیغاتش را علیه‌شان به کار گرفت. مذهبی بی‌زکات یعنی مذهبی‌ای که خرج می‌کند، اما خاصیتی برای جامعه ندارد. «زکات بدهید» یعنی «به درد بخورید».

  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۴۷

گستاخ‌ها به زخم‌زبان‌ها توجه نمی‌کنند، و باقی می‌مانند. ظاهرش منفی‌ست اما از هیکل کسی که به خاطر حساس بودن، جان خودش را از دست داده تندیس نمی‌سازند.‌ تنها کد رفتاری که در آخوندها و یهودی‌ها تحسین‌ می‌کنم، گستاخ بودنشان است. حتی اگر همین امشب تمام آخوندها را در ایران و تمام یهودی‌ها را در اراضی اشغالی، به دریا بریزند، باید این سنت رفتاری‌ را به عنوان الگو حفظ و به آیندگان منتقل کنیم.

  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۳۲

چشمم نم‌ناک است و دلم غم‌ناک. اما این نم‌ناکی و آن غم‌ناکی، مانع از آن نیست که چراغ رابطه را روشن نکنم...

أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ
آیا صبحدم نزدیک نیست؟ (هود/۸۱)

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۳۳

کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در این دیار.
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.
ما رنج می‌بریم، ما درد می‌کشیم،
دشمن ببیند، آری! ما گریه می‌کنیم؛
و قلب شکاف خورده‌ای خود را
چونان بذری ز خشم‌دانه‌ی آتش
بر خاک شخم خورده ز غم، هدیه می‌کنیم.
دیگر بر این کرانه، از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی، دارد این پیام:
گوهر اگر بایدت از بحر،
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست. (کسرایی)

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۲۶

نمی‌فهمم بغل کردن دو نفری که یکی‌شان از زندان آزاد شده، و یا هم‌دیگر را گم کرده بودند، چطور گریه‌‌برانگیز است که مردم وقتی صحنه‌اش را می‌بینند، اشک می‌ریزند. به نظر من که واقعا کسل‌کننده‌ست. چیزی که آسمان ضمیر مرا بارانی می‌کند، دقیقا غیرممکن بودن آشنایی‌ست. مثل دو نفری که هر دو دست به دامن ماده مخدر شده‌اند. یکی در ایران، که از شدت فشارهای روزمره فقط به یک ساعت خلاصی ذهن به واسطه‌ی مخدر دلخوش است، و دیگری در آمریکا، که کاملا موفق‌ است و و چند میلیون دلار پس‌انداز دارد، اما توانایی ارتباط با دیگران را ندارد، و تنها مانده، و نمی‌داند چه باید بکند. این دو اگه کنار هم بودند، آن یکی خلاء این را پر می‌کرد، و این یکی خلاء آن را. اما هیچ‌‌وقت هم‌دیگر را نخواهند شناخت و حتی از این‌که وجود داشته‌اند هم بی‌خبر خواهند ماند. الان، یک نفر آن بیرون هست که اگر من دوستش بودم، شاید دیگر به خودکشی فکر نمی‌کرد. ولی من نیستم، و او فکر خواهد کرد، و به دست خودش کشته خواهد شد. چیزی از این ترسناک‌تر نیست.

  • ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۱۷

نوشته: «شرایط زندان یه جوریه که اگه بگن صدای سگ دربیار تا یه هفته مرخصی بهت بدیم قبول می‌کنی.» تا وقتی مثال نقض وجود دارد، حجت بر بقیه تمام است. یلدا قاتل بود. قاتل توجیه. چون یلدا قبول نکرد که صدای سگ دربیاورد، هر نوع شانسی که می‌شد با آن، حق داد به کسی که صدای سگ درمی‌آورد، کشته شدند. و بهترین قتل همین است که شانس بزدل‌ها را بکشی.

  • ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۴

لپا رادیچ، دختر صرب کمونیستی بود که در جبهه‌ی مقاومت علیه نازی‌ها فعالیت می‌کرد. وقتی فقط ۱۷ ساله بود، اعدامش کردند. عکس‌هایش ثبت است، که حتی وقتی طناب را دور گردنش می‌انداختند، کوچک‌ترین اثری از ندامت در چهره‌ش دیده نمی‌شد. جوری که انگار اگر هزاربار دیگر هم به دنیا می‌آمد، باز همین کار را می‌کرد و هزاربار دیگر هم اعدام می‌شد.

هم در برابر اشرار باید همین‌قدر مصمم بود، و هم انسان‌های برگزیده، خودشان تعیین می‌کنند که چرا بمیرند. در آن دنیا جایی در سکویی دوردست برای من کنار بگذار لپا. بی‌عرضه‌هایی مثل من را حتی نزدیک تو نمی‌گذارند. کاش حداقل از آن سکو تماشایت کنم...

  • ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۳۳