هذیانهای پردلهره
نمیفهمم بغل کردن دو نفری که یکیشان از زندان آزاد شده، و یا همدیگر را گم کرده بودند، چطور گریهبرانگیز است که مردم وقتی صحنهاش را میبینند، اشک میریزند. به نظر من که واقعا کسلکنندهست. چیزی که آسمان ضمیر مرا بارانی میکند، دقیقا غیرممکن بودن آشناییست. مثل دو نفری که هر دو دست به دامن ماده مخدر شدهاند. یکی در ایران، که از شدت فشارهای روزمره فقط به یک ساعت خلاصی ذهن به واسطهی مخدر دلخوش است، و دیگری در آمریکا، که کاملا موفق است و و چند میلیون دلار پسانداز دارد، اما توانایی ارتباط با دیگران را ندارد، و تنها مانده، و نمیداند چه باید بکند. این دو اگه کنار هم بودند، آن یکی خلاء این را پر میکرد، و این یکی خلاء آن را. اما هیچوقت همدیگر را نخواهند شناخت و حتی از اینکه وجود داشتهاند هم بیخبر خواهند ماند. الان، یک نفر آن بیرون هست که اگر من دوستش بودم، شاید دیگر به خودکشی فکر نمیکرد. ولی من نیستم، و او فکر خواهد کرد، و به دست خودش کشته خواهد شد. چیزی از این ترسناکتر نیست.
- ۰۲/۱۲/۱۶