دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

لیبرتارینیسم، آنارشیسم یواش نیست. آنارشیسم سایکوپت‌هاست. و این مهم است که فقط در دالان تنگ نظریه به آن پرداخته نشود. به نظرم نقش وضع روانی خود افراد، در مهملاتی که تبلیغ می‌کنند، پررنگ است اما باید از این موضوع نه در لحظه‌ی نقد آن مهملات، که در توصیف آن استفاده کنیم. اما به هر حال از موهومات لیبرتارین‌ها عقب راندن جایگاه نظارتی دولت در امور حیاتی مردم است، طوری که انگار هدف از خلقت ما قتل دولت بوده، و سپس رها کردن جامعه به امان خدا! کسی که حاضر است مردم اوکراین سلاخی شوند ولی «دولت» به عنوان شر مطلق دخالت نکند و سلاحی برایشان نفرستد، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد. کسی که آزادی را این‌طور تعریف می‌کند که فرد مبتلا به بیماری واگیردار، هرجا که خواست، برود و در صورت ملت سرفه کند و واکسن هم نزند، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد. کسی که به نظرش می‌ارزد مردم روی ایمنی آپارتمانی که می‌خرند قمار کنند، چون از کارتن‌خوابی بهتر است، و عوض‌اش دولت هیچ نقشی نداشته باشد، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد.

  • ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷

ایده‌آلیست بودن این‌گونه است که هیچ‌وقت نمی‌رسی، و می‌دانی که هیچ‌وقت نمی‌رسی. مثلا درمورد خاص آنارشیسم، خواهان برچیدن تمام اشکال «سلطه» و سلسله‌مراتب در هر حنبه از زندگی فردی و اجتماعی‌ست: یک مبارزه‌ی پایان‌ناپذیر. چرا که هربار پیش‌روی در رسیدن به یک جامعه‌ی اشتراکی آزاد و برابر، به درک جدیدی از اشکال سلطه و سرکوب می‌انجامد که در اعمال و آگاهی سنتی پنهان شده بود. آن‌وقت است که دوباره مبارزه ضرورت می‌یابد. 

اما آیا این یک نقصان است؟ تا آن‌حا که من در می‌یابم چنین نیست و این بدفهمی ناشی از خطا در تعریف مفهوم «رسیدن» است. چرا که اساسا «رسیدن»ی در کار نیست. تمنای آزادی و تقلای رهایی، «راه»ی دائمی و تکاپوی مستمری‌ست که هرگز پایان نمی‌پذیرد:

بی‌نهایت حضرت است این بارگاه/ صدر را بگذار! صدر توست راه! (مولوی)

  • ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۳۴

در حالی که چشم‌های همه‌ی جهان به کاخ سفید دوخته شده و منتظر تحولات حزب دموکرات با کناره‌گیری بایدن از انتخابات هستند، ما به شیلی نگاه می‌کنیم. همان‌جا که پس از سه روز کشتار در سکوت و بی‌خبری، بالاخره «خون مردمان»...نه، «گل ارغوان» که بار نیاورد اما اندکی هیولاهای حاکم را عقب راند. به هر حال باید از همین دل‌خوشی‌های کوچک قوت و قوّت گرفت. باید خودم را طوری تربیت کنم که از اندک امور مثبت توان بسیار بگیرم و امور بسیار منفی هم تاثیر اندکی بر من بگذارند.

  • ۳۱ تیر ۰۳ ، ۲۱:۴۹

در دنیای جدید، روان‌شناسی واقعاً یک «خرافه‌ی مشروعیت‌یافته‌»ست. یعنی اجازه دارید مجموعه‌ای از چرت و پرت‌ها را باور کنید بدون این‌که در سلامت عقل‌تان تردید کنند. 

  • ۳۱ تیر ۰۳ ، ۱۹:۰۷

امروز یک مکالمه‌ی فرساینده و نسبتا پرتنش با مادر داشتیم. البته خیلی «مکالمه» نبود. بیش‌تر مونولوگی بود که من می‌گفتم. مباحث و مسائل زیاد و پراکنده بودند و باید در مورد هر یک جداگانه بنویسم، اما عجالتا درمورد این گفتم که واقعا به چامسکی غبطه می‌خورم. نمی‌فهممش. نود و پنج ساله است اما هنوز فعال. فعال نه فقط در خواندن. فعالیت او در عرصه‌ی عمومی را می‌گویم. این‌که مثلا هفت دهه است که باید مبانی آنارشیسم را برای آنانی که غرض و مرض دارند که نفهمند توضیح بدهی. یا ده‌ها نمونه‌ی دیگر که فعلا مجال پرداختن نیست. من خسته شده‌ام. با همین چند بحث کلامی و قلمی، دیگر خسته شده‌ام.

اما یاد حرف خود پروفسور افتادم، در صفحه‌ی 26 کتاب «جنبش تسخیر»: این مبارزه‌ای طولانی و سخت است. پیروزی همین فردا عاید شما نمی‌شود. مجبورید ادامه دهید!

این هم خواندنی‌ست: درس‌های چامسکی برای روشن‌فکری ایران.

  • ۳۰ تیر ۰۳ ، ۲۳:۰۹

از متفکرین که فقط نباید آرا و نظرات‌شان را آموخت:

ویدئویی هست از نشست InterOccupy که پس از تسخیر وال‌استریت برگزار شده. در آن‌جا یک جوانک بیست‌ساله‌ای مثل امروز من، از پروفسور چامسکی -که در آن زمان هشتاد و سه ساله بوده، می‌پرسد: «می‌توانید اندکی درمورد آنتونیو گرامشی سخن بگویید؟ این‌که اندیشه‌های او چه ارتباطی با این بحث‌ها دارد؟». چامسکی لبخند پدرانه‌ای می‌زند و دقیقا می‌گوید: «من به گرامشی علاقه‌مندم. او شخصیت مهمی‌ست. او درمورد مسائلی نه چندان دور از مسائل مورد بحث دیوید هیوم سخن گفته است: این‌که نظام‌های قدرت چگونه استیلای فرهنگی پیدا کرده‌اند/هژمونیک شده‌اند. شخصا عقیده دارم کارهایش ارزش خواندن دارند. زمانی که آثار او را می‌خوانم آن‌ها را بیان‌گر خیلی از نکاتی می‌یابم که پیش از این می‌دانستیم. چیز تازه‌ای در آن‌ها پیدا نمی‌کنم. شاید این نکته به عدم توانایی من برگردد. می‌توانید بخوانید و ببینید نظر شما چیست.»

آن‌باری که شرکت در جلسه‌ای با سخنرانی آقای ملکیان میسر هم چنین بود. سخنان ملکیان تا پایان جلسه زمان برد و بعد از آن هم تازه نوبت پرسش و پاسخ بود. سی و سه نفر پرسیدند، ملکیان یک به یک را نوشت و یک به یک را پاسخ گفت. حتی مزخرف‌ترین‌شان را. و طوری هم رفتار نکرد که او مصطفی ملکیان است و ما آدم‌های عادی هستیم. آن‌قدر گرامی بود که مار هم گرامی بدارد و آن‌قدر آموزگار بود که با حلم بسیار، می‌شنید مگر چیزی بیاموزد. و با این‌که تقریبا یک ساعت بیش‌تر هم ماند، اما نه تنها غرولند و شکایتی نبود که حتی یک مرتبه هم به ساعت‌اش نگاه نکرد.

خداوند هردو بزرگوار را برای ما سالم و سلامت نگاه دارد. آمین.

به دولت کسانی سر افراختند/ که تاج تکبر بینداختند (سعدی)

  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۲:۴۵

به عنوان کسی که یک آنارشیست است، تماشای فیلم تالار جیمی (Jimmy's Hall) زحمت پررحمت و رنج پرلذت بود. فیلم داستان واقعی اجتماعی از مردم در روستایی در ایرلند است که «نمی‌خواهند فقط زنده باشند. می‌خواهند زندگی کنند.» می‌خواهند «فکر کنند، حرف بزنند، یاد بگیرند، گوش بدهند، بخندند، و برقصند.» برای همین، به رهبری کمونیستی به نامِ جیمی گرالتون که به تازگی از تبعید برگشته، تشکل سابق‌شان را بازسازی می‌کنند؛ یک «جمهوری»، یک «عاملیت جامعه»، یک «حضور جمعی»، یک «اجتماع اشتراکی مردمان آزاد و برابر»، با رویکردی عمیقا آنارشیستی: نه نمایندگان خدا، نه دخالت دولت، نه استبداد مالک. حودشان سوژه‌های «خودآیینِ آزاد»ی باشند و شورایی و جمعی هم آن‌جا را مدیریت کنند.
اما کشیش که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. او فقط به حرف کسی گوش می‌دهد که برای اعتراف به گناه «جلویش زانو زده باشد». او نگران است؛ نگران «خوش‌گذارنی»، «موسیقیِ جاز»، «تماسِ بدن‌ها»، «لوسانجلیزه شدن مردم»، و «کفر» و «کمونیسم» و البته آن موش کوری که بر فراز هر جمهوری پرواز می‌کند: مارکس. کشیش پیر، حتی در گفت‌و‌گویی با کشیشی جوان‌تر که به نظرش تشکل جیمی و رفقا، جمعی ساده برای رقص است، می‌گوید: «جیمی اول از پاهای آن‌ها شروع می‌‌کند، بعد می‌رسد به مغزشان و درنهایت آن کتاب نفرت‌انگیز سرمایه». با این وصف، مثل همه‌ی تاریخ، مگر نماینده‌ی خودخوانده‌ی خدا می‌تواند دست از فضولی بکشد و جیمی و رفقا را به حال خودشان رها کند؟ پاسخ روشن است: هرگز! تک‌ تک به سراغ‌شان می‌رود تا «به راه راست هدایت‌شان کند.» جواب نمی‌گیرد، اما رها هم نمی‌کند. جلوی ورودی تشکل می‌ایستد و نام کسانی که قصد ورود به آن را دارند یادداشت می‌کند و برای آن‌که رسوای‌شان کند، آن را از تریبون کلیسا می‌خواند. اما باز هم افاقه نمی‌کند. نیروهای دولت هم البته آزار خودشان را می‌رسانند اما رفقای جیمی همچنان جمع می‌شوند، می‌آموزند، می‌زنند، و می‌رقصند البته در همین هم محدود نمی‌مانند بلکه با گروه‌های دیگر هم‌دست می‌شوند: حمایت از فرودستان علیه فرادستان. حتی جایی جیمی به عنوان یک چپ راستین برنکته‌ی مهمی انگشت می‌گذارد: «بزرگترین دروغی که به ما خورانده‌اند این است که می‌گویند ایرلند یکی‌ست، سرزمین ما یکی‌ست، و ما ملتی با باورها و یک خیر مشترکیم. اما آیا منفعت معدن‌چیان و کارگران کارخانه‌ها تفاوتی با منفعت صاحبان آن‌ها، بانک‌دارها، وکلای‌، سرمایه‌گذاران‌ و روزنامه‌نگاران فاحشه‌ای که استخدام می‌شوند تا دروغ بنویسند، یکی‌ست؟! فکر می‌کنید آن‌ها برای پیری، بیماری و بیکاری ما اهمیتی قائل‌اند؟ به گرسنگی و بی‌خانمانی ما و آن کارگرانی که برای کار باید از خانه‌های خود سفر کنند، اصلا فکر می‌کنند؟»
اما مثل همه‌ی تاریخ چپ، باز هم نتیجه‌ی نهایی یک شکست است. تشکل‌شان را به آتش می‌کشند و جیمی را هم دستگیر، غیابی محاکمه و نهایتا تبعید می‌کنند. اگرچه همه‌ی امید تماما به آن چیزی‌ست که در این پراکسیس/عمل متعهدانه‌ی سیاسی آموخته و اندوخته‌‌اند: «گوش کنید! چیزی که یاد گرفتید برای همیشه در ذهن‌تان است. آن را نمی‌توانند از بین ببرند!» این جمله‌ای‌ست که یکی از آن‌ها به بچه‌هایی می‌گوید که خاکستر سالن را تماشا می‌کند. حتی در سکانس پایانی هم، دختری جوان به جیمی که در محاصره‌ی پلیس روانه‌ی تبعید می‌شود، می‌گوید: «اما، ما به رقصیدن ادامه می‌دهیم».

فیلم کن لوچ، اگرچه روایت تاریخی همه‌ی آرزوهای پاکی‌ست که همواره خاک شده‌اند، اما هم‌زمان روشن‌مان می‌دارد و جرئت‌مان می‌بخشد، تا هنوز و همیشه، در مرز ناممکن‌ها پرسه بزنیم.

  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۷

بزرگواران پنجاه و هفتی، انقلاب/قیام/براندازی را منحصر در تیم ترور و اسلحه و یا دست‌کم حضور خیابانی می‌بینند و اساسا درکی از یک قیام ارزشی ندارند. من فکر می‌کنم «زن، زندگی، آزادی» بیش از هرچیز یک گسست (یا به تعبیر دینی‌تر، یک «خروجِ») فرهنگی بود و همین است که رعشه بر بدن و کف بر دهان اسلام‌گرایان و ایران‌گرایان آورده. سِفر خروج. مرور سِفر خروج. هیچ چیز تا این اندازه ضروری نیست.

(به نظرم بهترین تحلیل از وضعیت کنونی جامعه، باید همانی باشد که سلامت در جامعه‌پلاس توضیح داد. سلامت از ایده‌ی «بحران ارگانیک» گرامشی استفاده کرد برای تبیین وضعیتی که مابین «دیگه نه» و «نه هنوز» تلوتلو می‌خورد. همان زمانی که امر کهنه فروریخته و امر نو هنوز سر بر نیاورده. البته سلامت، ریشه‌ی چپ دارد وگرنه می‌توانست از «آنومی» دورکیم هم بگوید. اما برخلاف اندیشه‌ی مارکسیستی، تاریخ نشان‌مان می‌دهد که لحظه‌ی آنومی/بحران ارگانیک، همان‌قدر مستعد «رهایی‌»ست که مستعد «فاشیسم». پس فعلا خیلی خوش‌حال نباشیم که خبرها خیلی خوب نیست.)

  • ۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۸:۴۲

این را به عنوان یادآوری برای خودم می‌نویسم. ما در این دنیا نیامده‌ایم که رزومه پر کنیم. فهم من این است که آمده‌ایم تا یک زندگی «خوب» «خوش» «ارزشمند» داشته باشیم. خوب یعنی اخلاقی. خوش یعنی لذت‌بخش. و ارزشمند یعنی مفید. البته دانستن این گزاره کافی نیست. مثل همیشه مشکل این‌جاست که «به عمل کار برآید، به سخن‌دانی نیست»!

  • ۲۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۴۰

به لطف هم‌پیمانی نامیمون فاشیست‌های مذهبی و نئولیبرال‌های وطنی، اقتصاد کشور به سیستان و بلوچستان می‌ماند، فرهنگ کشور مقیاس بزرگ‌تری از کرج است و محیط‌زیست آن می‌رود تا به خوزستان بپیوندد. آن وقت ناسیونالیست ما به دنبال دفاع از هویت ملی و بازگشت ققنوس‌وار به گدشته‌های (موهومِ) باشکوه است. من نمی‌فهمم این چه جایی بود که مادرم مرا به دنیا آورد. این‌همه شباهت با نازی‌های آلمان‌پرست هیج توجیهی ندارد. در زمان اوج نازی‌ها، همه‌ی «ملت»، اعم از فیلسوف تا بی‌سواد طوری درمورد آلمان حرف می‌زدند که اگر کسی نمی‌دانست «ژرمنی» نام یک کشور است، گمان می‌برد که دارند از خدایی خشن یا الهه‌ای ستیزه‌جو سخن نمی‌گویند گه اگر کفرش را بگوییم یا ناشکری کنیم، با صائقه‌ای آتشین، ما را در هم خواهد کوبید. خسته‌کننده و ملال‌زا و کسالت‌آور است. کاش ‌می‌شد این مغز را از دغدغه‌ی ایران خالی کرد.

  • ۲۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۳۵