تالار جیمی
به عنوان کسی که یک آنارشیست است، تماشای فیلم تالار جیمی (Jimmy's Hall) زحمت پررحمت و رنج پرلذت بود. فیلم داستان واقعی اجتماعی از مردم در روستایی در ایرلند است که «نمیخواهند فقط زنده باشند. میخواهند زندگی کنند.» میخواهند «فکر کنند، حرف بزنند، یاد بگیرند، گوش بدهند، بخندند، و برقصند.» برای همین، به رهبری کمونیستی به نامِ جیمی گرالتون که به تازگی از تبعید برگشته، تشکل سابقشان را بازسازی میکنند؛ یک «جمهوری»، یک «عاملیت جامعه»، یک «حضور جمعی»، یک «اجتماع اشتراکی مردمان آزاد و برابر»، با رویکردی عمیقا آنارشیستی: نه نمایندگان خدا، نه دخالت دولت، نه استبداد مالک. حودشان سوژههای «خودآیینِ آزاد»ی باشند و شورایی و جمعی هم آنجا را مدیریت کنند.
اما کشیش که گوشش به این حرفها بدهکار نیست. او فقط به حرف کسی گوش میدهد که برای اعتراف به گناه «جلویش زانو زده باشد». او نگران است؛ نگران «خوشگذارنی»، «موسیقیِ جاز»، «تماسِ بدنها»، «لوسانجلیزه شدن مردم»، و «کفر» و «کمونیسم» و البته آن موش کوری که بر فراز هر جمهوری پرواز میکند: مارکس. کشیش پیر، حتی در گفتوگویی با کشیشی جوانتر که به نظرش تشکل جیمی و رفقا، جمعی ساده برای رقص است، میگوید: «جیمی اول از پاهای آنها شروع میکند، بعد میرسد به مغزشان و درنهایت آن کتاب نفرتانگیز سرمایه». با این وصف، مثل همهی تاریخ، مگر نمایندهی خودخواندهی خدا میتواند دست از فضولی بکشد و جیمی و رفقا را به حال خودشان رها کند؟ پاسخ روشن است: هرگز! تک تک به سراغشان میرود تا «به راه راست هدایتشان کند.» جواب نمیگیرد، اما رها هم نمیکند. جلوی ورودی تشکل میایستد و نام کسانی که قصد ورود به آن را دارند یادداشت میکند و برای آنکه رسوایشان کند، آن را از تریبون کلیسا میخواند. اما باز هم افاقه نمیکند. نیروهای دولت هم البته آزار خودشان را میرسانند اما رفقای جیمی همچنان جمع میشوند، میآموزند، میزنند، و میرقصند البته در همین هم محدود نمیمانند بلکه با گروههای دیگر همدست میشوند: حمایت از فرودستان علیه فرادستان. حتی جایی جیمی به عنوان یک چپ راستین برنکتهی مهمی انگشت میگذارد: «بزرگترین دروغی که به ما خوراندهاند این است که میگویند ایرلند یکیست، سرزمین ما یکیست، و ما ملتی با باورها و یک خیر مشترکیم. اما آیا منفعت معدنچیان و کارگران کارخانهها تفاوتی با منفعت صاحبان آنها، بانکدارها، وکلای، سرمایهگذاران و روزنامهنگاران فاحشهای که استخدام میشوند تا دروغ بنویسند، یکیست؟! فکر میکنید آنها برای پیری، بیماری و بیکاری ما اهمیتی قائلاند؟ به گرسنگی و بیخانمانی ما و آن کارگرانی که برای کار باید از خانههای خود سفر کنند، اصلا فکر میکنند؟»
اما مثل همهی تاریخ چپ، باز هم نتیجهی نهایی یک شکست است. تشکلشان را به آتش میکشند و جیمی را هم دستگیر، غیابی محاکمه و نهایتا تبعید میکنند. اگرچه همهی امید تماما به آن چیزیست که در این پراکسیس/عمل متعهدانهی سیاسی آموخته و اندوختهاند: «گوش کنید! چیزی که یاد گرفتید برای همیشه در ذهنتان است. آن را نمیتوانند از بین ببرند!» این جملهایست که یکی از آنها به بچههایی میگوید که خاکستر سالن را تماشا میکند. حتی در سکانس پایانی هم، دختری جوان به جیمی که در محاصرهی پلیس روانهی تبعید میشود، میگوید: «اما، ما به رقصیدن ادامه میدهیم».
فیلم کن لوچ، اگرچه روایت تاریخی همهی آرزوهای پاکیست که همواره خاک شدهاند، اما همزمان روشنمان میدارد و جرئتمان میبخشد، تا هنوز و همیشه، در مرز ناممکنها پرسه بزنیم.
- ۰۳/۰۴/۲۹