دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

ژرفای تاریک عواطف

شنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۵۲ ب.ظ

شب‌ها، لبه‌ی مرز خواب و بیداری برای من اقلیم وحشت و مکاشفه است. وقتی از لبه‌ی مرز خواب رد می‌شوم حساسیت درد آلودی در من بیدار می‌شود که ابعاد ذره‌ای عاطفه را غول آسا می‌کند. لابد در تاریکای عمق وجود ما، هسته‌های متراکمی از عاطفه در دل خاطره‌های کوچک و فراموش‌شده پنهان است و تا خودآگاهی در سراشیبی خواب سر می‌خورد و محو می‌شود، حباب‌های کوچک صدها خاطره گنگ و فراموش شده از ژرفای تاریکی به سطح هجوم می‌آورد و می‌ترکد. مفهومی نیست تا به کمک آن این توفان درهم آشفته عواطف را مهار کنی. فقط حس دردناک زمان از کف رفته است. هیولای سیاهی که در ژرفای سیاهی بی‌تابانه می‌لولد و من نومیدانه دستم را دراز می‌کنم، شاید ته رشته‌ی خودآگاهی را بگیرم، شاید ته مانده‌ی مفهومی را بیابم که بر آن بیاویزم تا غرق نشوم. تا خفه نشوم. چیزی بی‌تابانه از من «بیان» می‌طلبد، من دهانم را باز می‌کنم اما از بیان آن، از هرگونه بیانی، ناتوانم. مثل غریقی که زیر آب‌های سبز وحشت‌زده، برای بلعیدن هوا دهان باز می‌کند!
اما دیشب کشف جالبی کردم. شب با موسیقی می‌خوابم. تا از لبه مرز خواب رد می‌شوم و حباب‌های خاطره با هسته‌های متراکم عواطف‌شان به سطح هجوم می‌آورند، اتفاق جالبی می‌افتد: عواطف بی‌نام با نت‌های موسیقی جفت می‌شوند و یک‌باره نام می‌پذیرند! گنگی‌شان گویا می‌شود! کاری را که در بیداری خودآگاهانه به کمک مفاهیم می‌کنم در خواب ناخودآگاهانه و ورای مفاهیم، نت‌های موسیقی برایم می‌کنند. حالا هیولای سیاه، محتاطانه از تاریکی بیرون می‌خزد و کنار شعله‌های موسیقی لم می‌دهد و می‌گذارد که من نوازشش کنم! حالا دیگر از خواب‌هایم نمی‌ترسم. دیگر خفه نمی‌شوم.

  • ۰۲/۱۱/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">