در یک پلاسمای روحی قرار دارم که قادرم قبر صادق هدایت رو نبش کنم و بهش بگم «تازه تو خوش شانس بودی» و دوباره دفناش کنم. چنان عاری از حوصلهام که اگه بگن همین الان بیا آمریکا و نوآم چامسکی رو از این نزدیک ببین، میگم «خب که چه کنم؟». شاید اگر میشد به جایی دورافتاده مهاجرت کنم، سایز این تومور ذهنی اندکی کوچکتر میشد، و اینقدر به اعصاب حواس پنجگانه فشار نمیآورد. اما بدون مهارتی که اون لوکیشن میطلبه، ممکن نیست. آدم برای سکونت در مریخ هم بهتره آشنا داشته باشه. و یکی از دستاوردهای زندگی بدریختم این بود که هیچ احدی دوست و آشنای من نیست. دارم از مولکولهای اکسیژن اتمسفر زمین هم عذرخواهی میکنم بابت اینکه میکشمشون داخل ریه. این همه شکست واقعاً قابل پذیرش نیست. الان نسبت به دنیا حس بچهای رو دارم که با بقیه وارد یک سالن بازی شدن، و همه به محض ورود عین میمون به سمت وسایل بازی حمله میبرن، اما من ایستادم و از اینکه هیچکدومشون برام جالب نیست خودم هم در بهتم. آره، «بهت». دنبال همین کلمه بودم.
- ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۲