پیگیری هرروزهی درگیری فلسطین و رژیم صهیونسیتی، مریضم کرده. نه فقط به خاطر دنبال کردن دردها و رنجها و ستمهایی که بیپاسخ ماندند و میمانند، و حتی دیده و شنیده نشدند و نمیشوند، و تثبیت عمیقتر این فکر سیاه که خاورمیانه هیچوقت به آزادی نخواهد رسید. بلکه به خاطر سم خاصی که خود جنگ به مغز آدم تزریق میکند. کاری که این سم میکند شبیه به این است که حس بویاییات را طوری از دست بدهی، که بوی هیچچیزی را حس نکنی، ولی استثنائا بوی بنزین را خیلی بهتر حس کنی. این سم همه را از چشمات میاندازد، و فقط کسی که تا آخرین لحظه میجنگد را برایت جذاب میکند. کسی که یکبار این سم را تنفس کند، تا همیشه دنبالش خواهد بود. بعد از فلسطین در اوکراین دنبالش میگردد، و صاحبان تاجهای واقعی را آنجا خواهد یافت، و بعد از آن، در همین ایران، کسانی که با دستان خالی، مقابل اشرار میایستند، حسگرهای حسادتاش را فعال میکند. خیلیها هستند که میتوانند آدم را به وجد بیاورند و حتی محرک حسادت باشند. مثل جادوگر، ممقل امدادگران فداکار، مثل نوازندگان چیرهدست و مثل نویسندگانی که واژه در پیش دستشان رام است. اما تنفس آن سم باعث میشود دیگر با هیچیک از آنها به وجد نیایی و به هیچکدامشان حسادتی نداشته باشی. چون فقط آن کسی که میجنگد و جلوی اشرار قرار میگیرد، میتواند مسحورت کند. پس به همه میتوان یک پیام ناگفتنی داد: «تو طوری کمانچه میزنی که مو به تن مردم سیخ میشه؟ خوبه، ولی در برابر اشرار قرار نداری». یا «تو نویسندهای هستی که قلمت، متر و معیار یه زبانه؟ عالیه اما توی نقطهی اوج فجایع نبودی». یا «تو یک مرد خانوادهای که از بچگی زحمت کشیدی و خرج خانواده رو دادی و حالا هم خودت رو وقف بچههات کردی؟ خوبه، ولی مرد جنگ نیستی.»
خوب نیست که آدم فقط بوی بنزین را بشنود. اما برای بعضیها دیگر بویایی سابق برنمیگردد.
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۴