دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب با موضوع «بریده‌های ادبی» ثبت شده است

أسمع أیضا. أرى أیضا. الله حاضر و مراقب على هذه الأحوال. فی هذه الأیام، أردد کثیرا هذا الشعر لسمیح القاسم مع نفسی.

https://www.aldiwan.net/poem99602.html

من درک موسیقایی خاصی ندارم. اما بدون شجریان، تحمل زندگی بسیار رنج‌آورتر می‌شد. «گلی که پامال سرو ما گشت/ بود خاک‌اش ز خون ارغوان به!». بزم خراباتیان را تمام دیشب، بی‌وقفه و پیوسته شنیدم. اجرای خصوصی کوتاهی‌ست، اما سخت جگرآور. ابوعطاست. ابوعطایی که استثنائا ناله و‌ گله و شکوه نیست. تقاضاست. نه، تمناست. التماس است و تضرع و لابه. شجریان غزل نابی از سیمین بهبهانی را می‌خواند که علی‌القاعده حکایت هجران و فراق است. اما از جنسی دیگر و رنگی دیگر. سیمین می‌گوید تمام شب را با شب حدیث غم‌ گفتم. اصلا «نیست ز من باورت؟! این سخن از شب بپرس!». تمام شب را -حتی برای لحظه‌ای- چشم بر چشم نگذاشتم و با شب از خون دل گفتم. گفتم و رنگ من از غایت درد پرید. رنگ شب هم پرید؛ هم از درد بر خود می‌پیچید و هم صبح شد!
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم،
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید! بیا!
سپس ادامه می‌دهد که اگر بناست که فقط به زمان مرگ از تربت‌ام بگذری، پس الان بیا. بیا «که درد اشتیاقم قصد جان کرده‌ست»:
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار،
به هوش باش که هنگام آن رسید! بیا!

در همین مفهوم هم البته حافظ طنز غم‌انگیزی هم دارد:
به وفای تو! که بر تربت حافظ بگذر!
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود.
یاری را به «وفا»یش قسم دادن. قسم دادن، که تا دم مرگ هم دیده به راه‌اش بوده است و محروم از دیدار.

به سیمین برگردیم. این‌جاست که غزل اوج می‌گیرد. مثل آن خانم خواننده که گفته بود همه‌ی جاده‌های روی زمین در نهایت به سینه‌ی او می‌رسند، سیمین می‌گوید هر بانگی که می‌آید و خبری که می‌رسد، گمانم می‌رود که تویی. آرزو می‌کنم که کاش تو باشی. قلبم چموشانه می‌تپد و چهارنعل می‌دود که کاش تو باشی!
به گام‌های کسان، می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید! بیا!
و حالا شجریان وارد می‌شود و فرود غزل را به سوزناک‌ترین و جان‌کاه‌ترین وجه می‌خواند:
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت؛
کنون که دست سحر دانه دانه چید،‌ بیا!
امیدِ خاطر «سیمین» دل‌شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ناامید! بیا!
اما این همه، فقط مقدمه‌ای برای اجرای آن ضربی‌ای‌ست که شجریان بداهه می‌خواند و یاحقی و موسوی همراهی‌اش می‌کنند. غزل خون‌فشانی از عماد خراسانی‌ست. می‌گوید می‌روی؟ «الان» می‌روی؟! شرم نداری ز خلق؟!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که غیر از تو ندارم کسی؛
دور ز تن‌ها شده‌ام، می‌روی؟!

زبانم عاجز است از گفتن حرف‌های تافته‌ای که از عمق وجودم جوشید و آتش‌فشان مخوفی که ناگهان در من سر باز کرد! اگر بودی، چشم‌هایم، نگاهم، چهره‌ام، دست‌ها و انگشت‌های مرتعشم، طنین صدایم، فریاد کوبه‌های دیوانه‌ی قلبم، نشستنم، ایستادنم، راه رفتنم، بی‌قراری‌ام، همه، همه و همه شاید می‌توانست زبانم را در حرف زدن با تو یاری کند. اما حالا، از این همه، جز شکل کلمات و حروف الفبا، که همیشه و برای هرکسی و در هر حالی و در گفتن از هر دردی و رنجی و آتشی، یکسان و یک شکل‌اند، چه دارم؟ 

یک ذرّه اگر مهر و وفا داشتی، ای مه!
از یادِ تو این‌گونه فراموش نبودیم. (فرخی)

بله، موضوع همان «یک ذره» بود.

غزل معرکه‌ای از حافظ را با آواز شجریان در آلبوم معمای هستی می‌شنوم: «ما ز یاران چشم یاری داشتیم». از خوب‌ترین غزلیات حافظ است و از خوب‌ترین فضاسازی‌های شجریان. اما شاید شاه‌بیت غزل این باشد: «گفت‌و‌گو آیین درویشی نبود/ ورنه با تو ماجراها داشتیم/ نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد/ جانب حرمت فرونگذاشتیم!». این واژه‌ی «ماجرا» که در متون شعری (از جمله سعدی و حافظ) می‌بینیم به این معنایی نیست که ما امروزه به کار می‌بریم. بلکه اشاره داره به یک رسمی در تصوف. وقتی بین دو صوفی دل‌خوری و کدورتی پیش می‌آمد، در خانقاه و در حضور پیر، هر گله و شکایت و شکوه‌ای که از هم داشتند را مطرح می‌کردند و معمولا هم به «صلح و دوست و عنایت» ختم می‌شده. هدف این رسم هم این بوده که کینه‌ای در دل‌شان باقی نماند و بیش از این سبب سیاهی دل نشود. بنابراین در زبان شاعرانه، «ماجرا» معنایی در حدود گله و شکایتِ دوستانه دارد. و در همین غزل هم خود خواجه فرمود که ما «جانب حرمت فرو نگذاشتیم» که یعنی دور از ادب بود و الا چه شکوه‌ها که باید سر می‌دادیم. و باز هم خواجه در جای دیگر: «ماجرا» کم کن و باز آ...

سعدی هم می‌گوید: «بیا بیا! که مرا با تو «ماجرا»یی هست!/ گوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست!» و در جای دیگر: «چه حکایت از فراقت، که نداشتم ولیکن/ تو چو روی باز کردی، درِ «ماجرا» ببستی!» که این دومی یعنی چه حرف‌ها که برای گفتن داشتم. از اون همه درد و رنجِ فراقت. ولیکن...ولیکن وقتی پرده از رخساره برگرفتی (با ایهام در «روی باز کردن» که به معنای چهره‌ی خندان و گشاده و مهربان هم در مقابل چهره‌ی درهم و خشم گرفته و ترش‌روی معشوق جفاکار است) زبانم لال شد و به گله و شکایت نچرخید.

آقای شجریان همین غزل را در تصنیف مزخرفی که مجید درخشانی در آلبوم رندان مست ساخته هم خوانده‌اند و بامزه این که در تحریر اصلی تصنیف، یک بیت را تغییر داده‌اند. در اکثر نسخ این خوانش از بیت مورد اجماع است که: «شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت/ ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم» اما انگار آقای شجریان (که اتفاقا دارند «همایون» می‌خوانند که دستگاهی گردن‌فراز و اشرافی‌ست) غلط نمی‌کنند بلکه فقط نمی‌دانند و صلح می‌انگارند؛ گویی می‌گویند: حافظ اگر می‌خواهد شأن خودش را فرو بکاهد و غلط بکند، آزاد است. ما نه، ما ندانستیم و صلح انگاشتیم. :)

لجن بگیرند این حافظه را، که نمی‌آید آن‌جا که باید بیاید؛ و می‌آید، آن‌جا که باید بمیرد...«نمی‌گفتی مرا روزی، که ما را یارِ غاری تو؟!/ درون باغ عشق ما، درخت پایداری تو؟!». 

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

میان سینه‌ی من، کسی ز نومیدی نفس نفس می‌زد! کسی به پا می‌خاست! کسی تو‌ را می‌خواست...دو دست سرد او را دوباره پس می‌زد.

تمام شب آن‌جا ز شاخه‌های سیاه، غمی فرو می‌ریخت. کسی ز خود می‌ماند. کسی تو را می‌خواند.

شاد باد روح نظامی که کلام‌اش کم از معجزه نیست.

اول ژانویه هم‌زمان شده با اول رجب. واقعا بهترین زمان برای توبه‌ست. 

به بهانه‌ی فیلمی که آذر فرستاده_نزدیک‌ترین احساسم به آن‌چه که از اجزای دیگر این فرهنگ به دست‌مان می‌رسد، مثل برادر و خواهری‌ست که در کودکی به زور از هم جدا شده‌ایم و سال‌هاست که از هم بی‌خبریم و حتی نمی‌دانیم که کجا هستند و چطور می‌توانیم به هم برسیم؛ اما فقط می‌دانیم که هستند، فقط قلب‌مان برای آن‌ها و با یاد آن‌هاست که می‌تپد و گرچه دوریم با یاد آن‌هاست که قدح می‌گیریم. شبیه داستان «ونکا»ی چخوف. همان پسر بچه‌ی نه ساله‌ای که مجبور شده بود در مسکو به «سخت‌ترین کار‌ها» تن بدهد و تنها در شب کریسمس مدت کوتاهی تنها مانده بود و حالا می‌توانست چیزی برای پدربزرگ‌اش بنویسد. اما تنها خاطره‌ی ونکا از پدربزرگ، همراهی کردن با او برای تهیه‌ی کاج کریسمس خانه‌ی ارباب است و حالا در نامه به پدربزگ التماس می‌کند که فقط به مسکو بیاید و او را با خودش ببرد. پسرک، نامه را می‌نویسد و با معصومیت کودکانه‌اش، از پدر بزرگ خواهش می‌کند تا برایش از روی کاج کریسمس گردوی طلایی کنار بگذارد و شرح بدرفتاری‌هایی که تجربه و تحمل کرده را می‌نویسد و به پدر‌بزرگ‌اش می‌گوید که اگر به سراغ‌اش بیاید، حتی اگر با کمربند کتک‌اش هم بزند، سر ببازد و رخ نخواهد گرداند. نامه تمام شده اما پسرک، هیچ اطلاعات دیگری از پدربزرگ ندارد جز این‌که روی پاکت بنویسد: «برسد به دست پدربزرگ در دهکده!‍».
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام ما برسانی (سعدی)