کومار
نمایشنامه کردی بود. بیشتر دیالوگها را تقریباً متوجه نمیشدم و به همین دلیل حوصلهام سر رفته بود که مدام باید با دیالوگها را با متن ترجمه فارسی تطبیق میدادم. داستان اما دربارهی دختری بود همیشه تکیده و فسرده. و پسر هم بود که هر کاری برای دخترک میکرد. اما دختر از سرگذشتاش و آنچه پیموده بود هیچ به پسر نمیگفت. حتی ناماش را! با این استدلال که تحمل رنج شنیدن نامام را نداری. طبیعتاً به مرور پسر عاشق دختر میشد. هم چنان که التماس کرد: «تنهام نذار، من فقط میتونم برای تو آواز بخونم». دختر هم که همچنان پاشان و پریشان بود و میگفت «سرنوشت من آوارگیست». در نهایت اما، در میان دریای اشک بود که ناماش را اعلام کرد: «az welatm». که یعنی، «من، سرزمینم.»
چند دقیقهی آخر را تقریبا پیوسته اشک ریختم. برای وطن، برای سرزمین، برای خاک، برای ایران، و برای زبانی که حتی دیگر اصیل بلدش نیستم.
«این زمین مال ماست. ما هستیم که آن را شکافتهایم. ما بر رویش به دنیا آمدهایم. ما خودمان را رویش هلاک کردهایم. نفسِ ما اینجا خشکیده است. و اگر هم به هیچ دردی نمیخورَد، باز مال ماست.» (خوشههای خشم/ جان اشتاین بک)
- ۰۳/۱۱/۰۴