مارکس و باکونین
امروز شمهای از فیلم «کارل مارکس جوان» را میدیدم و البته که تماشای شور و شوق جوانانه و امیدوارانهی استادت بینهایت هیجانانگیز است -منهای صحنههای معاشقه و بادهگساری! :) اما حتی در یکی از صحنهها ما باکونین را هم میبینیم. آن آنارشیست بزرگ، که البته در فیلم در نقش مباشر پرودون ظاهر شده که آن زمان بر تخت پادشاهی سوسیالیستها (ی انتزاعی/تخیلی) نشسته بود. باکونین «زندهباد آنارشیسم» میگوید و بلافاصله پس از معرفی خودش و پرودون اشاره میکند که به «نه استاد، نه خدا، نه شاه» ملتزم است و مارکس هم سریعا مرزبندی میکند که «من آنارشیست نیستم». ولی این دو، ورای همهی مسیر کمونیستیای که با هم میآیند و سپس جدا میشوند، دوباره در یک نقطه به هم میرسند: «انحلال دولت». البته مارکس میگوید که دولت منحل «میشود» اما باکونین میگوید دولت باید منحل «بشود». به عبارتی ایدهی مارکس را اینگونه میتوان صورتبندی کرد: الف) دولت وظیفهی حفظ حقوق مالکیت خصوصی را به عهده دارد. ب) در ایدهآل کمونیستی، مالکیت خصوصی از میان رفته است. نتیجه: هدف غایی وجود دولت از بین رفته و وجود آن اصلا بلاموضوع میشود. اما باکونین -که در گزارهی دوم با مارکس همدل است- مقدمهی اول را هدف میگیرد و میگوید اساسا چرا باید کارکرد لیبرالی برای دولت را بپذیریم؟ مگر دولت، با انحصار خشونت، قانون و اقتدار، حافظ منافع طبقهی خاصی نیست؟ مگر پس از پیروزی انقلاب پرولتاریا، طبقهی کارگر جایگزین بورژوازی نمیشود و منافعی به دست نمیآورد؟ پس انحلال دولت یک فرآیند خودانگیخته نیست. اتفاقاً باید به دولت حمله کرد!
اگر باکونین همین الان از قبل بیرون بیاید و اوضاع جهانی را رصد کند، آنقدر میخندد تا بمیرد! که مگر من نگفته بودم شعار «حداقل مداخله»ی لیبرالها جز دروغ و فریبکاری نیست و مگر من نگفته بودم که اینها اتفاقاً دولت را میخواهند تا به نفع خودشان دخالت کند؟
- ۰۳/۰۶/۱۳