این روزها که میگذرد...
ما هم مثل تمام جوانهای دنیا، دوست داشتیم که در دانشگاه درگیر مباحثات و مجادلات تئوریک باشیم، رشتههای هنری و ورزشی را دنبال کنیم، عاشق شویم، ازدواج کنیم، پدر و مادر باشیم و با دنبال کردن آرزوها و لذتها هوای زندگی را استنشاق کنیم؛ اما وقتی دشمن پشت دیوارههای شهر ایستاده، فقط دو راه در پیش است. یا باید دست بچهها را بگیریم و از تونلهای زیر شهر فرار کنیم، که کاملاً ممکن است صبح فردا که به اندازهی کافی دور شدیم، توسط سربازان دشمن غارت و یا اسیر شویم، یا حیوانات ما را بدرند و ببلعند. یا نه، باید زره بر تن کنیم و مقابل دروازهی شهر منتظر بمانیم تا با دژکوب در را بشکنند و با دشمن روبرو شویم. بین این دو راه، فرق که هست؛ اما هر کدام را که انتخاب کنیم، یک چیز قطعیست؛ باید همهی رویاهایی را که تا الان برای زندگی خودمان و یا دیگران داشتهایم، به تمامی دور بریزیم.
- ۰۳/۰۲/۰۵