دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

جمعبندی سالِ دو (۴)

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۲۷ ق.ظ

نوام چامسکی، در کتاب «در باب آنارشیسم» می‌گوید: من از آنارشیسم چیز بیش‌تری نمی‌فهمم، جز این که هر شکلی از اقتدار و سلطه و سلسله مراتب، باید حقانیت خود را ثابت کند. وگرنه نامشروع است...طبیعی‌ست که دهه‌ی شصت [میلادی] اسم بدی از خود به جا گذاشته باشد: روشنفکران از آن سالها متنفر بودند. این را می‌شد در باشگاه‌های دانشگاهی آن سا‌ل‌ها هم دید: مردم از این ایده که دانشجویان یک باره شروع کرده بودند به سوال پرسیدن و دیگر چیزها را رونویسی نمی‌کردند وحشت کرده بودند. در واقع افرادی مثل آلن بلوم [نویسنده‌ی کتاب بسته شدن ذهن امریکایی] جوری مطلب می‌نوشت که انگار در آن سال‌ها بنیان‌های تمدن در حال فروپاشی بوده است! البته از دیدگاه آنها واقعیت هم همین است و بنیان‌های تمدن واقعاً در حال فروپاشی بود. چرا که بنیان تمدن عبارت از این است که من یک استاد بزرگ هستم و به شما می گویم چه بگویید چه فکری بکنید، شما هم آن را در دفترهایتان می‌نویسید و تکرار می‌کنید. اگر از جایتان بلند بشوید و بگویید «من نمی فهمم چرا باید افلاطون بخوانم به نظرم او مزخرف می‌گوید»، این به معنی ویران کردن بنیان تمدن است! اما شاید این سوال به جایی باشد؛ خیلی از فیلسوفان همین سوال را طرح کرده‌اند. پس چرا نمی‌شود سوال منطقی‌ای باشد؟

این سوال که «تو‌ چرا باید معتبر باشی؟» را هم فقط در آنارشیسم پیدا کردم. به نظرم هرکس باید هرماه اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از شاعر تا متفکر تا تحلیل‌گر تا جامعه‌شناس و یا آن اقتصاددان که حواریونش بادش کرده‌اند و یا آن فیلسوف آکادمیک که هیچ‌گاه نامش بدون پیوند «دکتر» نمی‌آید. بعد به ترتیب در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

این سوال اولین بار در جلسات زیدآبادی به نام «تاریخ تحلیلی مشروطه» برایم مطرح شد. این که اصلا ما چرا این را جدی می‌گیریم؟ این آقا حقیر که هست، ذلیل هم که است، ادعایش هم که آسمان را سوراخ می‌کند، نظریه‌ای هم که نداده و طرحی نو که درنینداخته، کار پژوهشی جدی‌ای هم که نکرده، ذهنش هم مرتب که نیست، حتی گاهی ابتدا و انتهای نوشته‌اش با هم سازگاری ندارد، در هر موضوع مربوط و نامربوطی هم که قدم می‌گذارد و از «نگاه متفاوت» و «گشودن راه متمایز» هم که سخن می‌گوید، یک «شرف اهل قلم» هم به قبایش بسته‌اند (در حالی که واضح است تجربه‌ی زندان هیچ چیز به صلاحیت کسی نمی‌افزاید) و کانال‌های اصلاح‌طلب هم حتی عطسه‌اش را هم گزارش می‌کنند!

در اخبار خواندم که دختر سلبریتی آمریکایی در اوج موفقیت، خودش را از طبقه‌ی نمی‌دانم چندم، به پایین پرت کرده و مرده. ظاهراً چون فکر می‌کرده در یک جامعه‌ی ظالم زندگی می‌کند و همه خیلی نژادپرست و سکسیست هستند! بیان ساده‌ی این اتفاق چنین است: «یه عده چیزهایی نوشتند، و یه عده دیگه رو چنان در توهم قربانی بودن قرار دادند، که همه‌جا براشون ناامن به نظر رسید. تا جایی که کار به خودکشی هم کشید.» واکنش من به کل این قضیه اما، به معنی دقیق کلمه، یک «لبخند به پهنای صورت» بود. چون ما نتیجه می‌گیریم که: این کار می‌کند. اگر این قدرت مخرب قلم است، از این قدرت باید برای کارهای خیلی بهتری استفاده کرد. برای ناامن کردن تمام این جامعه، برای شارلاتان‌های خودفرهیخته‌پندار، برای نرمالایزکنندگان شر و برای نخبگان دوزاری! کسانی که این‌چنین‌اند، باید رسوا کرد. مخالفت لفظی با این افراد کافی نیست. من متعهدم که به این‌ها پرخاش کنم.

  • ۰۲/۱۲/۲۳