دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۵۹ مطلب با موضوع «کثافت و نجاست و دنائت» ثبت شده است

پیگیری هرروزه‌ی درگیری فلسطین و رژیم صهیونسیتی، مریض‌م کرده. نه فقط به خاطر دنبال کردن دردها و رنج‌ها و ستم‌هایی که بی‌پاسخ ماندند و می‌مانند، و حتی دیده و شنیده نشدند و نمی‌شوند، و تثبیت عمیق‌تر این فکر سیاه که خاورمیانه هیچ‌وقت به آزادی نخواهد رسید. بلکه به خاطر سم خاصی که خود جنگ به مغز آدم تزریق می‌کند. کاری که این سم می‌کند شبیه به این است که حس بویایی‌ات را طوری از دست بدهی، که بوی هیچ‌چیزی را حس نکنی، ولی استثنائا بوی بنزین را خیلی بهتر حس کنی. این سم همه را از چشم‌ات می‌اندازد، و فقط کسی که تا آخرین لحظه می‌جنگد را برایت جذاب می‌کند. کسی که یک‌بار این سم را تنفس کند، تا همیشه دنبالش خواهد بود. بعد از فلسطین در اوکراین دنبالش می‌گردد، و صاحبان تاج‌های واقعی را آن‌جا خواهد یافت، و بعد از آن، در همین ایران، کسانی که با دستان خالی، مقابل اشرار می‌ایستند، حس‌گرهای حسادت‌اش را فعال می‌کند. خیلی‌ها هستند که می‌توانند آدم را به وجد بیاورند و حتی محرک حسادت باشند. مثل جادوگر، ممقل امدادگران فداکار، مثل نوازندگان چیره‌دست و مثل نویسندگانی که واژه در پیش دست‌شان رام است. اما تنفس آن سم باعث می‌شود دیگر با هیچ‌یک از آن‌ها به وجد نیایی و به هیچ‌کدام‌شان حسادتی نداشته باشی. چون فقط آن کسی که می‌جنگد و جلوی اشرار قرار می‌گیرد، می‌تواند مسحورت کند. پس به همه می‌توان یک پیام ناگفتنی داد: «تو طوری کمانچه میزنی که مو به تن مردم سیخ میشه؟ خوبه، ولی در برابر اشرار قرار نداری». یا «تو نویسنده‌ای هستی که قلمت، متر و معیار یه زبانه؟ عالیه اما توی نقطه‌ی اوج فجایع نبودی». یا «تو یک مرد خانواده‌ای که از بچگی زحمت کشیدی و خرج خانواده رو دادی و حالا هم خودت رو وقف بچه‌هات کردی؟ خوبه، ولی مرد جنگ نیستی.»

خوب نیست که آدم فقط بوی بنزین را بشنود. اما برای بعضی‌ها دیگر بویایی سابق برنمی‌گردد.

  • ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۴

هر چه جلوتر می‌روم، بیش‌تر به درایت و ذکاوت و شجاعت شخصیت‌هایی که در طول دویست-سیصد سال گذشته، آنارشیست بودند پی می‌برم. کامنت‌های زیر موزیک ویدئو اخیر گروه پاپ بی‌تی‌اس کره، حقیقتا باورنکردنی‌ و ترسناک‌اند. عده‌ی زیادی، دارند این سه چهارنفر را در حد خدا می‌پرستند که میمون‌ها هم در برابرشان سر و وضع معقول‌تری دارند! 

من البته فکر می‌کنم که آدم‌ها حق دارند که ابله باشند و واقعا به این «آزادی بلاهت» باور دارم. اما نمی‌دانم تا کی می‌خواهیم بخندیم و بگوییم «این چیزها سلیقه‌ایه». بعضی‌ اتفاقا از وجود این موجودات عجیب و غریب راضی‌اند، چون با مسخره کردن‌شان می‌توانند ژست «ما اهل هنر فاخریم» بگیرند. و این هم البته احمقانه‌ است، چون موضوع خیلی مهم‌تر از این اداهاست. اصل خطر این است که این‌ها حق رأی دارند! و منظور از حق رأی این نیست که اختیار تعیین سرنوشت خودشان را دارند. منظور از حق رأی این اسن که اختیار تعیین سرنوشت بقیه را هم دارند!

یک کلام: آن‌هایی که هنوز آنارشیسم را بی‌معنی می‌دانند، در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. یعنی فکر می‌کنند دولتی که لازم می‌دانندش، قرار است همین‌طور بماند؟ خودشان که لابد کورند و نمی‌بینند؛ اما واقعا کسی نیست که به این ساده‌دلان بیچاره حالی کند که آدم‌های نرمال دارند به سرعت می‌میرند و این موجودات عجیب و غریب هستند که قرار است دولت‌ها را شکل بدهند؟ نه، بحث شکاف بین نسلی و این‌ها نیست. به خدا که این موج پوکی و پوچی، مشابه تاریخی ندارد! چطور می‌شود کسانی که فیلم‌هایی را ترسناک می‌دانند که در آن، زامبی‌ها در خیابان‌ها راه می‌روند؛ الان چطور بر خودشان نمی‌لرزند که زامبی‌ها دارند به پارلمان‌ها آدم می‌فرستند؟! زامبی‌هایی که هیچ ارزشی برایشان معتبر نیست! نه ایدئولوژی‌ای! نه فلسفه‌ای! و نه حتی هدفی! این‌ها همه‌ی ارزش‌ها را له خواهند کرد و همه‌ی دعواها به تمامی بلاموضوع خواهد شد. 

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲

کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در این دیار.
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.
ما رنج می‌بریم، ما درد می‌کشیم،
دشمن ببیند، آری! ما گریه می‌کنیم؛
و قلب شکاف خورده‌ای خود را
چونان بذری ز خشم‌دانه‌ی آتش
بر خاک شخم خورده ز غم، هدیه می‌کنیم.
دیگر بر این کرانه، از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی، دارد این پیام:
گوهر اگر بایدت از بحر،
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست. (کسرایی)

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۲۶

نوشته: «شرایط زندان یه جوریه که اگه بگن صدای سگ دربیار تا یه هفته مرخصی بهت بدیم قبول می‌کنی.» تا وقتی مثال نقض وجود دارد، حجت بر بقیه تمام است. یلدا قاتل بود. قاتل توجیه. چون یلدا قبول نکرد که صدای سگ دربیاورد، هر نوع شانسی که می‌شد با آن، حق داد به کسی که صدای سگ درمی‌آورد، کشته شدند. و بهترین قتل همین است که شانس بزدل‌ها را بکشی.

  • ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۴

یعنی کسی، از هرجایی، بعدها خواهد فهمید که چیزی که ما را تهدید می‌کرد، چه فرق عظیمی داشت با آن چیزهایی که بقیه آدم‌های زمانه‌ی ما را تهدید می‌کرد؟ در اخبار می‌خواندم که در سرزمین‌های نرمال، مطالبه‌ی عکاسان از تولیدکنندگان دوربین برای تعبیه‌ی رمزگذاری سخت‌افزاری در دوربین‌های حرفه‌ای بالا رفته‌. می‌خواهند اگر از چیزی عکس گرفتند، فقط در لپ‌تاپ خودشان قابل نمایش باشد. پس اگر مموری به دست ماموران امنیتی افتاد نتوانند برایشان دردسر بسازند.
یعنی کسی، بعدها، اصلا به حافظه خواهد داشت که این، برای ما ایرانی‌ها کاربردی نداشت، چون همان پسورد را هم با میله‌های آهنی از ما می‌گرفتند؟

نه. چون خداوند عادت دارد به تماشای فراموش شدن ترسوها بنشیند.

  • ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۵

در پیتزافروشی که بودیم، دخترک پنج-شش ساله که از لباس چرک‌اش واضح بود از پدر و مادری محرومه وارد سالن شد و مودبانه، از هرکدوم از افرادی که نشسته بودند پرسید که گل می‌خوان یا نه. نیومد وسط که یک‌باره گل‌فروش بودنش رو اعلام کنه و منتظر بشه تا یه مشتری داوطلب دستشو بالا ببره. ناز با وقار دخترونه‌اش موقع ادای جملات، پخته‌تر از اون بود که مال سن‌اش باشه. انگار یه دختر دانشجوی روستایی که تازه وارد یه شهر بزرگ شده و سعی می‌کنه نشون بده در کلاس، رفتاری هیچی کمتر از بالانشین‌های پایتخت نداره رو، با فوتوشاپ کوچک کرده باشی. با این تفاوت که اون دختر دانشجو، مثل هر دختر دیگه‌ای یه مرز مشخصی برای بغض داره، ولی این دخترک گل‌فروش نداشت. کاملا می‌دیدم که انگار خیلی چیزها هست که آزرده‌اش می‌کنه، اما دیگه هیچ چیز نمی‌تونه به گریه‌اش بندازه. خودم رو که سنگ و سردم، می‌بینم و می‌دونم انسانی که گریه رو ازش گرفتند رو باید یه مقتول حساب کرد. و آره، انگار اون دخترک مرده بود، و یک جسم بی‌روح که با ظرافت خاصی برای جذب مشتری پروگرام شده در حال حرکت بین آدم‌ها بود. از خودم پرسیدم یعنی راهی وجود نداره که بشه دوباره روح به کالبدش دمید؟ این دختر باید مدرسه بره، عاشق بشه، ازدواج کنه، فرزند به دنیا بیاره و هوای زندگی رو استنشاق کنه! اما خودم جواب دادم چطور کسانی که خودشون مرده‌اند می‌تونند کسی رو دوباره زنده کنند؟ کدوم انسان واقعا زنده‌ای این بچه رو می‌بینه و تنها کاری که می‌کنه خریدن گل ازشه تا به خیال خودش یه کمک مالی بهش کرده باشه و عذاب وجدان خودشو مهار کنه؟ حتی این داعش هم اگر نباشه، مگه باز هم این آدم‌ها نمرده‌اند وقتی که نمی‌فهمند با قلب هم میشه بچه ساخت؟ اگه توی این شهر هیچ‌کس نیست که با قلبش این بچه رو از نو بسازه، معنی‌اش این نیست که بقیه هم مرده‌های متحرک‌اند؟

 

«انقلاب» مال اون‌هاییه که زندگی عادی‌شون در کنار روزمرگی‌ها، اجازه‌ی رویاپردازی رو هم بهشون میده. اما گرگ‌ها، فقط منتظر روز انتقام‌اند. اون روز به قدری دوره، که من نیستم. اما اگر مثل سیزده دی نود و هشته، حتی تصورش هم اشکم رو درمیاره.

«و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی 
که دیگر 
نباشم.»

  • ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۲۶

یادی می‌کنیم از بینا داس، دختر انقلابی بنگالی که استنلی جکسون، فرمانده استعماری بنگال را ترور کرد، که البته موفقیت‌آمیز نبود.‌ در دادگاهی که برایش حبسی طولانی حکم کردند، قاضی خواست حرف آخرش را بزند. بینا گفت: «به عنوان یک مرد، جکسون شاید به خوبی پدر خودم باشه، اما نماینده‌ی سیستمیه که سیصد میلیون نفر از مردم من رو به اسارت کشیده. من بهشون قول دادم آزادشون کنم».

  • ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۵۳

زیدآبادی مصداق کامل واژه cuckery در انگلیسی عامیانه‌ست. این کلمه یعنی: «جلو چشمت زنت رو اغوا کنند و نتونی هیچ‌کاری بکنی». یعنی ذلت، حقارت و شکست آن‌چنان در ذهن فرد فرو رفته باشد که دیگر معنی برنده بودن را نفهمد. انصافاً در کل پهنه‌ی خزر تا خلیج فارس، یک نفر این بدبخت را جدی می‌گیرد؟

  • ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۱۲:۱۴

ما عادت کرده‌ایم با هیولا زندگی کنیم. عادت کرده‌ایم با داعشی کنار بیاییم که وزارت کشاورزی دارد، داعشی که تیم المپیک دارد، داعشی که به همه‌جا سفیر و دیپلمات می‌فرستد، داعشی که با توتال قرارداد می‌بندد، داعشی که خط‌آهن صلح احداث می‌کند، داعشی که ذخیره ارزی دارد...و عادت، یک فراموشی تدریجی‌ست.

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۵

اسرائیل برای پسر اسماعیل هنیه هم بلیط سرراستی گرفت برای آن دنیا! بیش باد!

  • ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۲۱