دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۲۳ مطلب با موضوع «بریده‌های ادبی» ثبت شده است

به نظر من زندگی آگوستین بهترین مصداق عینی و واقعی از یک «تحول مومنانه» و یک «تولد دوباره» است. چنان‌که مسیح می‌گفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ‏۵‏ تا ۸)

زاده‌ی اولم بشد؛ زاده‌ی عشقم این نَفَس!
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زاده‌ام! (مولوی)

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی؟! من بارها زاییده‌ام! (مولوی)

آ. خامنه‌ای اشتباه بزرگی کرد. یک «روح بزرگ» را به زندان انداخت. اما تحویل‌اش نگرفت. تحقیرش کرد. سوخت، اما حسرت یک «آخ» را هم بر دل‌اش گذاشت. نمی‌دانم؛ انگار آیت‌الله مبانی این شاگرد شریعتی را درک نمی‌کرد. سایه‌ی خدا همراه با اوست! سایه‌ی قدرت؟! ارزانی جناب شیخ! 

درخت‌های جوان‌تر! مرا به یاد آرید!/ در آن بهار که گل می‌کنید رنگین‌تر! (منزوی)

در کثافت بودن این دنیا، همین تک‌ مصراع بس که:
«در کفِ غصّه‌ی دوران، دلِ حافظ خون شد»...
که اگر دنیا سر سوزنی انصاف و عدالت داشت، دلِ یگانه‌ای چون حافظ نباید خون می‌شد. بله، دنیا به کام نااهلان و نادانان است.

تلخ است که پیروان مسیح آن مقدار که به سیره‌ی ایشان می‌نگرند، سیرت‌شان را در ابتدای اناجیل نمی‌بینند. به گمانم تجربه‌های معنوی عیسی(ع) ارزشمندترین بخش زندگی ایشان و همه‌ی تاریخ مسیحیت است؛ اگرچه کمترین توجه را در میان پیروان‌شان برانگیخته است. گمشده‌ی بشر هم شاید همین دست مواجید و انقلاب‌های درونی‌ست. از عیسی باید شوریدن بر عادت‌ها و رسوم را می‌آموختیم، اما از ایشان نیز عادتی دیرینه ساختیم.

هرچه خلاف‌آمد عادت بود/ غافله‌سالار سعادت بود! (نظامی)

[عیسی گفت:] آدمی تنها نه به نان زنده است؛ بلکه به هر کلامی که از دهان خداوند برون آید! انجیل متی (۴: ۴)

امشب با فاضل به رغم سرمای پیشازمستانی خیابان‌های ساری را طی می‌کردیم و دل‌هامان از تپش آرزوهای فردای بهتر گرم و روشن می‌شد. به هر حال فاضل و الهام هم از آن‌هایی هستند که تصمیم گرفته‌اند خودشان را در دالان‌های پر پیچ و خم «مهاجرت» رها کنند، با این نگاه که «یا بگذرد، یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها». و در نهایت حرف رفت به آن‌جا که شاید رابطه‌شان به سان موارد متعدد مشابه، زیر چرخ‌ سنگین و سهمگین مهاجرت له شود. برای التیام دل غمگین‌اش، شعر فروغ را خواندم: 

شب پر از قطره‌های الماس است؛ / از سیاهی چرا هراسیدن؟
آنچه از شب به جای می‌ماند، / عطر سکرآور گل یاس است!
آری! آغاز دوست داشتن است! / گرچه پایان راه ناپیداست، 
من به پایان دگر نیندیشم! / که همین دوست داشتن زیباست!

کاش کسی می‌بود که «تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون» می‌کردیم.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۹

برای بار چهارم پخش می‌کنم: گل‌های رنگارنگ، برنامه‌ی شماره‌ی ۲۱۷. این صدا در تاریخ موسیقی ایران جاودانه است. ابتدا اجرای «کاروان» استاد صبا، که تا آن‌جا که من می‌فهمم سقف کمال موسیقی ایرانی‌ست، با اجرای درخشان عالی‌جناب بدیعی. سپس اجرای نفس‌گیر «دیلمان» صبا، با غزل سعدی و صدای بنان که مقدمه‌ای برای آن تصنیف بی‌نظیری که محجوبی سامان داده. 

اما رهی این‌ها را برای «مریم فیروز» می‌نوشته که اصلا خودش داستانی‌ست پر آب چشم و خون دل. گویا بعد از طلاق از همسر اول، رابطه‌ای گرم و صمیمی با رهی پیدا می‌کند، اما در نهایت قید همه‌ی آن «عاشقی‌ها در سر» و «دیوانگی‌ها در دل» را می‌زند تا در کنار هم‌سنگرش بماند. یعنی با کیانوری ازدواج می‌کند! اما امشب، بیش از رهی، دل من برای همین مریم خانم سوخت. تصور می‌کنم که وقتی پیچ رادیو را باز می‌کرد، صدای گرم و حزین بنان را می‌شنید که با این ترانه حامل پیام عاشق جگرسوخته‌اش بود. تصور این‌که همه‌ی کارمندان رادیو بدانند که این شعر برای چه کسی سروده شده است، تصور این‌که نوازنده‌ها و خواننده‌ها در توافقی ناگفته همگی دست به دست هم بدهند تا پیغام‌بر دل مجروح عاشقت باشند. این‌که بی‌خبر از همه‌جا در تاکسی نشسته‌ای و می‌خواهی به جلسه‌ی حزب بروی، و رادیوی روشن بخواند که «با تو وفا کردم تا به تنم جان‌ بود/ مهر و وفاداری با تو چه دارد سود؟!» و راننده هم اتفاقی نگاهی به تو بیندازد. یا در کافه‌ای با جمع «رفقا» نشسته‌اید و همین‌طور که گرم صحبت‌اید و اندر اهمیت اتحاد و همدلی نطق می‌کنید، یک مرتبه سکوت حاکم شود و از گرامافون کافه بشنوید که صدای گرفته‌ای با سوز می‌خواند: «ز وفا ز چه رو نگهی سوی ما نکنی؟/ نگهی ز وفا به رهی نکنی؟!» و سنگینی نگاه دوستان‌تان بر شما فرو می‌ریزد؛ دوستانی که خوب می‌دانند که مخاطب این شعر شمایید.

امشب بیش از رهی دلم برای مریم سوخت. شاید هیچ‌کس مثل رهی نتوانسته چنین انتقامی از معشوق خود بگیرد. این بیت هم شرح حال رهی‌ست:
به حضورِ تو اگر کس، غزلی ز من سراید،
چه شود اگر نوازی، به همین که: «دانم او را»...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۴۶

عنوان صرفا از غزلی از حافظ برگرفته شده که الان شجریان دارد می‌خواند وگرنه هیچ دلیل دیگری نداشت. «مژده‌ی گلزار»ی در پیش نیست.

این روزها خسته‌کننده و کسالت‌آور و ملال‌زا دارند می‌گذرد. حتی فرصت یادداشت نویسی هم ندارم. فردا ولی، باید بنویسم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۴

کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در این دیار.
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.
ما رنج می‌بریم، ما درد می‌کشیم،
دشمن ببیند، آری! ما گریه می‌کنیم؛
و قلب شکاف خورده‌ای خود را
چونان بذری ز خشم‌دانه‌ی آتش
بر خاک شخم خورده ز غم، هدیه می‌کنیم.
دیگر بر این کرانه، از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی، دارد این پیام:
گوهر اگر بایدت از بحر،
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست. (کسرایی)

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۲۶

در این سه دقیقه ساز و آواز، آن‌گاه که آواز به بخش «اوج» می‌رسد و ساز بی‌قرارِ جوابِ آواز می‌گردد، لحظه‌ای‌ هست که لطفی به جای پاسخ با جملات آوازی، با ضربی‌ای کوتاه در پیِ شجریان می‌آید. انگار که «اوج‌»، لحظه‌ی وصالِ ساز به آواز است. لحظه‌ای که در آن، ساز تابِ پرداختن به جملات آوازی را نمی‌آورد و با نغماتی ضربی، برای این وصل دست‌افشانی می‌کند!

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۹